حال و هوای حرم امام(ره) در آستانه مراسم سالگرد ارتحال

بصیر، گوشه‌ای از صحن را با نوار از قسمت‌های دیگر جدا کرده‌اند و مشغول سنگ چین کردن هستند. عده‌ای مشغول تی کشیدن راهروها و کارگران دیگری مشغول جمع‌آوری زباله‌های اطراف. در بلوارهای تمیز و سبز اطراف صحن مسافران و زائران زیر سایه درخت‌ها و آلاچیق‌ها اتراق کرده‌اند و دور سفره‌های ناهار نشسته‌اند. گنبد و گلدسته‌ها زیر نور آفتاب تلألؤ بیشتری دارند.

آقا فتح‌الله در حال تی کشیدن یکی از راهروهاست. جوان است و تازه دو سالی می‌شود که از شهرستان آمده تا اینجا کار کند. مشغول شستن تی در سطل آب بزرگ کنار دستش است. سر حرف را با او باز می‌کنم و می‌گویم: برای سالگرد امام حسابی سرتان شلوغ می‌شود. می‌خندد و می‌گوید: «بله از این به بعد شلوغ‌تر هم می‌شود. کلاً از ایام سالگرد ارتحال تا آخر تابستان اینجا حسابی سرمان شلوغ است و زائران زیادی می‌آیند.»

ما به میهمانی امام آمده‌ایم

در قاب گنبدی انتهای راهروی خنک و نیمه تاریک، تصویر سبز درختان که در باد می‌جنبند و دختر بچه‌ای که ویلچر پیرمردی را هل می‌دهد، چشمانم را متوجه خودش می‌کند. پا تند می‌کنم تا به آنها برسم. از کرج به همراه هیأت مسجد محل آمده‌اند زیارت امام.

محمدآقا می‌گوید به نیت قربه الی الله آمده‌ایم. دختر کوچک که چادری مشکی به سر دارد هنگام صحبت پدربزرگش با من از ما فاصله می‌گیرد:«یک سال بود که نیامده بودیم زیارت و امسال دخترم باعث شد بیاییم و به من کمک کرد. سال پیش سکته مغزی کردم و حالم خوش نبود و الا هر ۶ ماه یک بار می‌آییم و دو رکعت نماز برای امام می‌خوانیم.»

محمدآقا می‌گوید بچه مذهبی هستیم و مرید و مقلد امام. البته حالا مقلد مرجع دیگری هستیم؛ محمد ۹ماه جنگ بوده و به قول خودش به تکلیف عمل کرده:«آن روزها ما هم مانند همه مردم به خاطر امام به جبهه رفتیم و خدمت کردیم تا ارادت خودمان را به امام نشان بدهیم.»

وارد صحنی بزرگ می‌شوم که پر از داربست است و خورشید از لابه‌لای حصیر و نایلون به زمین می‌تابد. از میان داربست‌ها به سمت در ورودی می‌روم اما حراست به علت تعمیرات و ساخت و ساز اجازه عبور نمی‌دهد‌. به سمت در اصلی می‌روم. یک جوان به همراه دو توریست چشم بادامی وارد صحن می‌شوند. دوست دارم بدانم برای چه به اینجا آمده‌اند اما آقای مترجم دوست ندارد حرف بزند انگار کمی ترسیده است.

کفش‌ها را به کفشداری تحویل می‌دهم و وارد صحن می‌شوم. زن‌ها گوشه‌ای نشسته‌اند و هر کدام کتابچه کوچک ادعیه در دست، مشغول خواندن هستند. مردها هم پراکنده نشسته‌اند. جلوی هر کدام مهری هست و بعضی‌ها قرآن و کتابچه‌های کوچک ادعیه. مشغول رازو نیازند. بعضی هم دست‌هایشان را به ضریح حرم گره زده‌اند و لب‌هایشان آرام تکان می‌خورد.

چند کارگر خوشحال و خندان در حال کار هستند و چرخ دستی بزرگی را از گوشه‌ای به گوشه دیگر می‌برند. هوای مطبوع و خنکی در حرم جریان دارد. آدم‌های مختلفی اینجا هستند. بعضی با کت و شلوار و بعضی‌ها اسپورت. مردی کنار بچه‌های کوچکش در گوشه‌ای نشسته و دیگری تنهاست و سر از سجده بر نمی‌دارد. خادمین هم با پرهای بلند و رنگارنگی که به دوش‌ تکیه داده‌اند، مشغول راهنمایی زائران هستند.

کمی دورتر از حرم مردی جوان با موها و محاسنی مرتب نشسته است. می‌روم تا به دیوار تنهایی‌اش ترکی بیندازم. با روی خوش از من استقبال می‌کند. ۳۳ سال دارد و از مشهد آمده برای مصاحبه مدرک دکترا در دانشگاه شاهد. آرام حرف می‌زند و نگران است حرف‌هایی که می‌زند به درد من می‌خورد یا نه؟ «آمده‌ام هم زیارت و هم دیدن معماری حرم.»

فوق لیسانس پژوهش هنر است و مدرس دانشگاه در مشهد مسئول بسیج اساتید دانشگاه هم هست. علیرضا معتقد است امام کارهای زیادی برای مردم کرده است:«به قول فرمایش آقا انقلاب اسلامی تنها انقلاب مردمی است که در واقعیت مردمی و خودجوش بوده است. تنها انقلابی که در تاریخ کاملاً مردمی بوده قیام کاوه آهنگر است که ما نمی‌دانیم صد درصد این اتفاق افتاده یا نه. روزی خبرنگار پاکستانی از امام می‌پرسد آیا این انقلاب ارزش این را داشت که انسان‌ها در جریان آن و پس از آن جنگ تحمیلی کشته بشوند و امام پاسخ داد: «بله ارزش داشت که برای ایران در پاریس و لندن تصمیم گرفته نشود و تصمیم‌گیری‌ها در تهران اتفاق بیفتد.

خدا را شکر این اتفاق افتاد. ویژگی مهم دیگر امام انسان‌سازی او بود. استقلال شخصیت و توکل به خدا که پتانسیل بزرگ شدن و قد کشیدن را به آدم‌ها داد و انسان‌های بزرگی در کنار او حلقه زدند. مانند مرتضی آوینی که گفت بعد از آشنا شدن با امام تمام دستنوشته‌های گذشته‌اش را سوزاند و تبدیل به آدم دیگری شد. یا شهید بزرگوار برونسی که یک انسان ساده در مشهد بود و تبدیل به یکی از بزرگ‌ترین فرماندهان دوران جنگ شد.» گوشی‌اش زنگ می‌خورد و عذرخواهی می‌کند که باید برود.

سه جوان دیگر کمی جلوتر دور هم نشسته‌اند و با هم حرف می‌زنند. چند دقیقه پیش آنها را در حیاط حرم دیده‌ بودم. از تهرانپارس آمده‌اند و رفیق‌های قدیمی هستند و هم محلی.

می‌گویند برنامه هر ماه ما این است که یک روز را مشخص می‌کنیم تا به زیارت یکی از امامزاده‌های اطراف یا جای متبرکی برویم. می‌گویند از این قرارها کسی چیزی نمی‌داند حتی خانواده‌هاشان. به ترتیب متولد ۶۱، ۶۶ و ۶۴ هستند. دوست ندارند اسم‌شان را بگویند. یکی‌شان می‌گوید: «کارمند دولت هستم و هر ۶ ماه یکبار، حتی شده تنهایی به اینجا می‌آیم تا در فضای معنوی حرم آرامش بگیرم.» تأکید می‌کند که حتی موقع مرخصی رد کردن در اداره هم به کسی نمی‌گوید کجا می‌رود.  هر سه تا مجرد هستند و هر از گاهی لابه‌لای حرف به یکدیگر نگاه می‌کنند.

انگار حرف هم را با نگاه فهمیده باشند. مشخص است سال‌ها از دوستی‌شان می‌گذرد که حرف در نگاه‌ها خلاصه شده است.

از آنها می‌پرسم چطور با اینکه سن‌شان به دیدار و درک دوره امام قد نمی‌دهد تا این حد رابطه عاطفی با امام دارند؟ «من زندگینامه و آثار ایشان را مطالعه کرده‌ام و چیزی که مرا مجذوب ایشان می‌کند، این است که با دست خالی یک نظام را عوض کرد و این نشان می‌دهد چه تقوای بالایی داشته‌اند و این تقوا از پاکی و ساده‌زیستی امام می‌آمد.» آن یکی می‌گوید «بحث این است که ما دوره پیامبر(ص) و ائمه(ع) را هم درک نکرده‌ایم و ندیده‌ام اما ارتباط ما با آنها از جنس همین ارتباط با امام خمینی (ره) است.»

در حرم قدم می‌زنم و به بقعه امام نزدیک می‌شوم. خادمین حرم در حال رتق و فتق امور هستند. از آنها سراغ قدیمی‌ترین خادم را می‌گیرم به پیرمردی قوی و درشت هیکل اشاره می‌کنند. نگاهش می‌کنم؛ موهای کم پشت سفید و محاسن سفیدش دوست داشتنی است. دوست ندارد نامش را بگوید انگار به امام که می‌رسند، نام‌شان را فراموش می‌کنند: «ما فوت امام(ره) را ۷ صبح از رادیو شنیدیم و همه از پا افتادیم.» هنوز هم انگار با یادآوری آن روز غمگین می‌شود: «اینجا آن زمان گندمزار بود. حرف کوشک نصرت قم هم بود و اینکه شاید امام را آنجا به خاک بسپارند. وقتی قرار شد امام در این محل دفن شود، دور تا دور اینجا را با کانتینر ۱۲ متری بستند. این اطراف خاک بود و پر از آدم و گاهی خاک تا زانوها می‌رسید.»

برایم از آن روزها می‌گوید و حال خودش و روزهایی که در اینجا خادم بوده. اما خودش می‌گوید خادم افتخاری است و فقط یک روز در هفته به اینجا می‌آید تا «نوکری زائران» امامش را بکند. تا می‌فهمد روزنامه‌نگار هستم می‌گوید بگذار برایت چیزهایی بگویم که شاید جالب باشد: «ارتفاع گنبد تا سطح زمین ۶۸ متر است که سال وفات حضرت امام است و فاصله گلدسته‌ها تا زمین به اندازه عدد سال‌های زندگی امام است. دور گلدسته‌ها هم ۱۴ ستون کار گذاشته‌اند به نیت ۱۴ معصوم.»

به جای جراحت تیرهایی که روی دستش از جنگ تحمیلی یادگار مانده است اشاره می‌کند و از عشق و ارادتش به امام می‌گوید: «تمام زندگی‌ام را بعد از خدا مدیون امام خمینی(ره) هستم.»

صدای اذان ظهر در صحن و سرا می‌پیچد و سؤال مراجعین برای پیدا کردن سمت قبله و محل حضور زنان برای خواندن نماز جماعت از آقای خادم زیاد می‌شود. آفتاب درست روی گنبد طلایی حرم است.

عصرامروز

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا