مي‌گفت همين الان وقت شهادت در ركاب امام‌زمان(عج) است

بصیر،

شايد بايد فصل‌ها بگذرند، سال‌ها پشت هم عوض شوند تا بيشتر با جنبه‌هاي شخصيتي و سبك زندگي شهيدان مدافع حرم آشنا شويم. براي ما كه عادت كرده‌ايم به ديدن حماسه‌آفريني رزمندگان، شايد بهتر است كمي دورتر بايستيم، دقيق‌تر نگاه كنيم تا متوجه كار بزرگ اين شهيدان شويم. زمان، ارزش كار اين مردان بزرگ را بيشتر نشان خواهد داد. شهيد محمد استحكامي، متولد ۱۳۶۲ از همان‌هايي است كه براي پي بردن به جنبه‌هاي مختلف اعتقادي و ايماني‌اش بايد درنگ كرد و خاطراتش را شنيد و حظ برد. طاهره غلامعلي شاهي كه از سال ۱۳۸۵ زندگي مشتركش را با شهيد استحكامي شروع كرد، در گفت‌وگو با ما از شهيدي مي‌گويد كه آرامش  خاصي داشت.

سرآغاز همراهي شما و شهيد استحكامي در زندگي از كجا شروع شد؟

من كارمند آموزش و پرورش بودم و همسر‌دايي محمد مسئول امور مالي اداره بود. از اين طريق به هم معرفي شديم. محمد آن زمان دوره آموزشي را مي‌گذراند و جهرم نبود. مادرش گفته بود مي‌خواهم براي محمد آستين بالا بزنم كه همسر‌دايي‌اش من را معرفي كرد.

شما چه ويژگي خاصي در ايشان ديديد كه برايتان مقبول افتاد؟

من خواستگار برايم زياد مي‌آمد ولي هرطوري حساب مي‌كردم هيچ‌كدام‌شان با چيزي كه مدنظرم بود جور در نمي‌آمدند. اعتقاد داشتم همسرم بايد مومن و متدين باشد، نماز و قرآن بخواند و آرامش خاصي داشته باشد. وقتي محمد به خواستگاري‌ام آمد ديدم همه اينها را يكجا دارد. تمام خصوصياتي كه در باره همسر مورد علاقه‌ام به خدا ‌گفته بودم را محمد در خودش جمع كرده بود.

شهيد چه معيارهايي براي ازدواج مدنظر داشت؟

او هم هميشه مي‌گفت يك همسر متدين از خدا مي‌خواستم. اوايل عقد در پيام‌هايش برايم مي‌نوشت آن آدرسي كه در نماز شب به خدا براي همسرم آينده‌ام داده بودم، خدا همان را به من داد. تنها مانعي كه سر راه ازدواج‌مان بود تفاوت سني‌مان بود كه من دو سال از محمد بزرگ‌تر بودم. در خانواده اين موضوع سابقه نداشت ولي براي آنها جا افتاده بود و مادر شوهرم مي‌گفت براي ما خيلي عادي است و از اينگونه موارد زياد داشته‌ايم كه خانم‌ها از آقايان بزرگ‌تر باشند. مي‌گفت ما دوست داريم زن عاقل براي بچه‌هايمان بگيريم. اما خودم دوست داشتم همسر كسي شوم كه حداقل چهار سال از خودم بزرگ‌تر باشد. قبل از ديدن محمد تنها علت مخالفت، همين بود. اولين بار كه با هم صحبت كرديم ديدم خيلي عاقل‌تر و فهميده‌تر است از چيزي كه تصور مي‌كردم. هميشه فكر مي‌كردم اگر كسي از من كوچك‌تر باشد شايد در زندگي نتوانم به او تكيه كنم ولي محمد انقدر تكيه‌گاه محكمي برايم بود كه فكر كنم روي آن آوار شده بودم. هر كاري داشتم به خودش تكيه مي‌كردم و بدون نظرخواهي از محمد هيچ كاري انجام نمي‌دادم. حتي براي خريدن يك روسري هم به او محتاج شده بودم. خيلي روي محمد حساب مي‌كردم و در زندگي‌ام حرف اول را مي‌زد.

شهيد استحكامي نظامي بودند، نظرتان نسبت به شغل‌شان چه بود؟

مي‌دانستم نظامي‌ها درگيري شغلي زياد دارند، مأموريت‌هاي زيادي مي‌روند. لباس و شغل پاسداري محمد براي من مقدس بود. البته هيچ وقت فكر نمي‌كردم يك روز لباس رزم بپوشد. مي‌گفتم الان زمان جنگ‌هاي نرم‌افزاري و رسانه‌اي است و ديگر كسي روبه‌روي كسي نمي‌جنگد.

احتمال نمي‌‌داديد يك روز همسرتان شهيد شويد؟

بعد از ازدواج يقين پيدا كردم كه محمد شهيد خواهد شد. هميشه آرزوي شهادت داشت و هنگام عبادت ارتباط خوبي با خدا برقرار مي‌كرد. براي غذا خوردن با هر لقمه بسم‌الله مي‌گفت. از سحر تا طلوع آفتاب نماز و دعا مي‌‌خواند. خيلي به دعاي بعد از نماز مقيد بود. آرامش خاصي داشت و خيلي متين بود. گاهي اوقات اگر من از دست بچه‌ها عصباني مي‌شدم با خنده مي‌گفت اينها بچه هستند خودت را ناراحت نكن. هيچ‌وقت صداي بلندش را كسي نشنيد. هر كاري و نظري داشتم خيلي متين و آرام گوش مي‌داد بعد اگر درست نبود توجيه مي‌كرد. خيلي راحت با مسائل و مشكلات كنار مي‌آمد. حق‌الناس را خيلي رعايت مي‌كرد حتي وقتي آب را باز مي‌كرد تا وضو بگيرد. اگر سفره مي‌انداختيم و چند قاشق غذا باقي مي‌ماند مي‌برد جايي براي مورچه‌ها و پرندگان مي‌ريخت و مي‌گفت اينها بخورند بهتر از دور ريختن است.

پس در باره شهادت با شما صحبت كرده بود؟

به من مي‌گفت فقط برايم دعاي شهادت بخوان. من هميشه مي‌گفتم حق تو شهادت است. ولي نه الان تو بايد در ركاب امام زمان(عج) شهيد شوي. او هم مي‌گفت الان ركاب امام زمان(عج) است.

خبر داشتيد كه قرار است به سوريه اعزام شود؟

اين موضوع را با من مطرح نكرد. زماني كه آموزش مي‌ديد و دير به خانه مي‌آمد مي‌گفت بايد آموزش ببينم تا اگر لب مرز درگيري شد آمادگي داشته باشيم. يك روز در پارك يكي از همكارانش را ديديم. از خانم همكارش درباره آموزش‌هايشان پرسيدم كه گفت اينها آماده اعزام هستند و مي‌خواهند به سوريه بروند. وقتي به خانه رفتيم گريه كردم كه چرا به من نگفتي. توضيح داد كه بايد آماده باشيم تا در صورت بروز درگيري قدرت دفاع داشته باشيم. وقتي پاسپورتش را گرفت و كارهاي اعزامش را انجام ‌داد خيلي دلم شور مي‌زد. مدرسه‌ها شروع شده بود و چون دو ساعت از منزل تا محل كارم فاصله بود مي‌گفتم تو بايد رضا را به مدرسه بفرستي و از اميرعلي مراقبت كني و اگر تو نباشي چه كسي اين كارها را انجام دهد. مي‌گفتم تو الان نرو و بگذار براي تابستان برو كه مي‌گفت نه حتماً بايد بروم. مي‌گفت من كه رفتم تو همسر شهيد مي‌شوي و بدون اينكه بفهمي مدرسه به دم خانه انتقال‌ پيدا مي‌كند. گفتم من ترجيح مي‌دهم دو ساعت بروم و برگردم ولي سايه‌ات بالاي سر بچه‌ها باشد. خودش يقين داشت كه رفتنش برگشتي ندارد. از آرامشش فهميده بودم برود شهيد مي‌شود. هر چند بعد از شهادتش اين انتقال انجام شد و فاصله خانه تا محل كارم خيلي كم شد.

الان نسبت به شهادت‌شان چه احساسي داريد؟ از اينكه در راهي قدم گذاشتند كه به شهادت ختم شده راضي هستيد؟

شما هر كسي را كه دوست داشته باشيد برايش آرزوي شهادت مي‌كنيد. به پسرهايم هم كه دوست‌شان دارم مي‌گويم الهي شهيد شويد. نمي‌خواهم عزيزانم را با مرگ طبيعي از دست بدهم. اما نه همين الان به شهادت برسند بلكه وقتي كه زمانش برسد. كسي كه ازدواج كرده و زندگي‌اش خوب و خوش است مي‌داند با ارزش‌ترين چيز براي يك زوج در كنار هم بودن است. من بچه‌ و پدر و مادرم را دوست دارم ولي همسرم را طور ديگري دوست داشتم و زندگي‌ام به او وابسته بود. دوست داشتن همسر متفاوت‌تر از بقيه است. همانطور كه خدا هم در قرآن مي‌فرمايد همسران را در كنار هم مايه آرامش هم قرار داديم. دوست نداشتم از دستش بدهم و از طرفي هم مي‌گفتم هيچ چيزي بهتر از شهادت نمي‌تواند برايش وجود داشته باشد.  لحظه‌اي كه مي‌خواست خداحافظي كند و برود خيلي گريه مي‌كردم. ما معتقديم تا خواست خدا نباشد برگي روي زمين نمي‌افتد. كسي كه ايمان دارد مي‌داند همه چيز اين دنيا با مصلحت خداست و نمي‌توان يك لحظه عمر آدم را كم و زياد كرد. اگر عمر محمد به دنيا نباشد چه بهتر كه شهيد شود اگر عمرش هم به دنيا باشد كه مي‌رود و برمي‌گردد. ناراحتي و گريه‌ام از سر دلتنگي است.
الان به محمد مي‌گويم خوش به حالت به هدفت رسيدي. تو رفتي و شايد هيچ وقت دلتنگ ما نشوي. خدا مي‌گويد شهدا زنده‌اند و تو هستي و ما را درك مي‌كني. من با چشم دنيايي نمي‌توانم روحت را درك كنم و اين برايم سخت است. دوست دارم بيشتر او را درك كنم. بعضي اوقات اميرعلي مي‌گويد بابا آمد بغلم كرد. بچه دو، سه ساله چون پاك است و گناه ندارد اين مسائل را درك مي‌كند. يكي مثل من كه سر تا پا گناه است نمي‌تواند درك كند. به همين دليل دلتنگش مي‌شوم.

اجر شما هم كمتر از شهيد نيست. كاري كه شما مي‌كنيد كار سختي است و وظيفه سنگيني بر دوشتان است. چند فرزند از شهيد به يادگار مانده است؟

دو پسر دارم. رضا امسال به كلاس سوم ابتدايي مي‌رود و اميرعلي دو سال و نيمه است. دقيقاً روز تولد پسرم كه دو ساله مي‌شد خبر شهادت محمد را به ما دادند. ۳۰ آذرماه ۹۴ انتظار داشتم محمد از سوريه زنگ بزند تولد اميرعلي را تبريك بگويد ولي ناگهان زنگ زدند و خبر شهادتش را دادند. هميشه روز تولد اميرعلي تنم مي‌لرزد مي‌گويم روز تولد و سالگرد پدرش يكي شد.

بچه‌ها بهانه پدرشان را مي‌گيرند؟

خيلي زياد. روزهاي اول كه رضا بي‌قرار بود به او گفتم پدرت شهيد شده و آيه‌اي از قرآن برايش خواندم كه شهدا زنده هستند. گفتم پدرت تو را مي‌بيند و هر زمان امام زمان(عج) ظهور كند در ركاب امام برمي‌گردد و تو بايد سعي كني يك منتظر واقعي باشي. دعاي فرج بخوان تا ظهور حضرت نزديك شود. البته چون كم سن و سال است الان دچار دوگانگي شده و گاهي گريه مي‌كند و مي‌گويد منتظريم بابا بيايد پس چرا نمي‌آيد؟ الان ذهنش درگير برگشت پدرش است. حالا بزرگ‌تر شود بيشتر و كامل‌تر برايش توضيح مي‌دهم.

خود شما حضور شهيد را در زندگي‌تان احساس مي‌كنيد؟

بعضي اوقات خيلي به وضوح حضورش را احساس مي‌كنم. گاهي كه در بعضي كارها مي‌مانم انگار خودش مي‌آيد ترتيب كارها را مي‌دهد. مثلاً غصه دارم چيز سنگيني بلند كنم كه ناگهان پدرشوهرم مي‌آيد. يا نمي‌توانم كاري انجام دهم كه يكي از اقوام زنگ مي‌زند. يك بار هم اتفاق جالبي افتاد. مراسم داشتيم و فكر اين بودم كه چه شيريني سفارش بدهم. سر خاكش نشسته بودم و با او درد دل مي‌كردم كه اگر تو بودي فلان كار را مي‌كرديم و فلان چيز را سفارش مي‌داديم و الان دست تنها هستم. آمدم خانه و فردا صبح يكي از دوستانش كه قنادي دارد زنگ زد و گفت براي جايي شيريني لازم داشتي؟ گفتم چطور مگر؟ گفت خواب محمد را ديدم كه به من پول داد و گفت خانمم هر نمونه شيريني مي‌خواهد برايش ببر. وقتي جريان درد دلم را برايش تعريف كردم كه واقعاً شيريني مي‌خواستم هر دو از گريه نمي‌توانستيم حرف بزنيم. بعد از آن سرخاكش رفتم و از محمد تشكر كردم و گفتم نيستي ولي كارهاي من را مثل قبل راه مي‌اندازي.

بچه‌هايتان كه بزرگ‌تر شوند پدرشان را چطور برايشان معرفي مي‌كنيد؟
الان پدرشان تا حدود زيادي در جهرم معرفي شده است. محمدي كه كسي صدايش را نمي‌شنيد الان همه او را مي‌شناسند.  او به دارالايتام كمك مي‌كرد و ايتام را تحت پوشش مي‌گرفت. فيش حقوقي‌اش را كه نگاه مي‌كردم مي‌فهميدم فرش و آبگرمكن براي كسي خريده و قسطش را مي‌دهد. نمي‌خواست كسي متوجه كارش شود. دوست داشت اجر كارش پيش خدا محفوظ بماند.  زماني كه محمد شهيد شد خيلي‌ها فهميدند فلان كار را محمد برايشان انجام مي‌داده است. همسر يكي از همكارانش مي‌خواست وام بگيرد و بدون اينكه بشناسد و همديگر را ببينند محمد همه كارهايش را در بانك مي‌كند. بعد از شهادتش گفت از طريق يكي از ضامن‌ها متوجه اين موضوع شده است. /آ

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا