ستون فقرات سپاهِ حمیدیه که بود؟

به گزارش بصیرنیوز،

یکی از آنان که در فصل عشق زیست و جوانی را فدای معشوق ازلی کرد و نام نامی خود را در زمره راست‌قامتان همیشه جاوید تاریخ ثبت کرد، شهید محمدحسن رحیمی عضو پشتیبانی و مهندسی جنگ جهاد زنجان بود. وی ۲۱ آذرماه سال ۳۴ در خانواده‌ای مذهبی متولد شد.

محمدحسن سال ۱۳۵۶، خدمت سربازی را در پادگان باغ شاه سابق تهران، در تیپ هوابرد به پایان رساند. با قیام‌های مردمی سال ۱۳۵۷، محمدحسن نیز به جمع مردم پیوست و تا پیروزی انقلاب اسلامی از پا ننشست.

وی در اوایل انقلاب، به بهانه کار در بندرعباس و جنوب، بی‌آنکه خانواده را در جریان بگذارد، برای گذراندن دوره چریکی، سیزده ماه را در سازمان الفتح فلسطین به سر برد. پس از این دوره، در جنوب لبنان، همراه برادران فلسطینی، علیه صهیونیسم جنگید.

پس از این دوره، به زنجان بازگشت، سپس دوره کوتاهی نیز به جبهه‌های افغانستان عزیمت کرد و دوشادوش برادران مسلمان افغانی، علیه سربازان کافر و متجاوز روس و رژیم دست‌نشانده و مزدور افغانستان پیکار کرد.

وی سپس به زنجان بازگشت و در جهادسازندگی زنجان نام‌نویسی کرد و با شغل راننده تراکتور، در واحد عمران جهادسازندگی مشغول به خدمت شد.

به محض شروع جنگ تحمیلی، از طریق بسیج مستضعفان به جبهه اهواز اعزام شد. به سبب فداکاری‌ها و رشادت‌های بی‌نظیر در آن جبهه، وزنه سنگینی میان سپاهیان و جهادگران به‌شمار می‌رفت و به «چریک مسلمان واقعی» معروف شده بود. بنا به شهادت هم سنگرانش در روز حمله و پیروزی‌های جبهه‌های جنوب، وی خدمه نخستین تانکی بود که به مقابله با دشمن شتافت.

سال ۱۳۵۹ بود، سپاه با همکاری بسیج، قصد داشت حمله‌ای را طرح‌ریزی کند. منطقه عملیاتی مشخص شد. از روی پلی که نیروهای دشمن آنجا را تحت نظر داشت عبور کنند و به قلب دشمن یورش ببرند، با تسخیر آن پل قسمتی از خاک هویزه به سرزمین اسلامی بازگردانده می‌شد.

محمدحسن با رشادت خاصی، از روی پل رد می‌شود و به دیگران هم روحیه می‌دهد تا از روی پل عبور کنند. بعد از این جریان فرمانده سپاه حمیدیه از او می‌خواهد که به عضویت سپاه دربیاید. پس از شهادت وی هم سنگرانش در توصیف وی می گفتند:«محمد حسن، ستون فقرات سپاه پاسداران حمیدیه بود.»

محمدحسن چنان خوددار و آرام بود که حتی هنگامی که به جبهه می‌رفت، به خانواده و نزدیکان خود سخنی نمی‌گفت. او از سوی بسیج به تهران رفت و بعد از دیدن دوره آموزشی در تهران، عازم جبهه اهواز شد.

روز ۱۵ دی‌ماه ۱۳۵۹، بنا بود حمله بزرگ و گسترده‌ای در منطقه دب حردان انجام شود. آن روز، محمدحسن به هم سنگرانش می‌گوید: «دیشب خواب دیدم؛ امروز اتفاقی می‌افتد» نیروها سوار نفربر می‌شوند. اما، محمدحسن و سه نفر دیگر در نفر بر جا نمی‌شود. بنابراین روی نفربر می‌خوابند و به سوی دشمن یورش می‌برند. این فرار و تعقیب ادامه دارد؛ تا آن که نفربر به نزدیک دهکده‌ای می‌رسد.

در این هنگام نیروهای اسلام قصد می‌کنند، دهکده را پاک‌سازی کنند که موشک‌های عراقی بر سرشان می‌ریزند. نخستین موشک، نزدیک محمدحسن منفجر می‌شود و وی آسیب می‌بیند. موشک دوم به خود نفربر اصابت می‌کند. محمدحسن به زمین می‌افتد؛ آتش به بدن وی می‌رسد و پیکر پاکش در راه اسلام و حفظ میهن می‌سوزد.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا