روزنامه‌ها و مجله‌هایی که خمیر می‌شوند

«کیلویی چند؟ ٥٠٠تومان برمی‌داری؟ ٥٠-٤٠ کیلویی می‌شه.» بعد از چانه‌زنی با «کیلویی‌فروش» به معامله می‌رسد و جعبه را سر می‌دهد روی باسکول قرمز جلوی مغازه. کارتونی لب‌به‌لب از کتاب و نشریه. دو مجله جامانده را روی جعبه پرت می‌کند، «این قبرها برای ما است»، تیتر آخرین نشریه‌ای است که به جعبه انداخته، به تاریخ آبان ١٣٩٥، سوژه چیز دیگری بوده است و کلمات حرف دیگری داشته‌اند؛ اما حالا روزگار در این انبارها همین را برایشان رقم‌ زده. آخرین ‌خانه و شاید گورستانی برای روزنامه‌ها و کتاب‌ها.

انبار «کیلویی‌فروش‌ها»، جایی برای گذر موقت نشریات است تا در خانه‌ها و انبارها نمانند مبادا که روزی روزگاری برای خواندن دست‌به‌دست شوند! سرنوشت آنها این است که درنهایت شانه تخم‌مرغی می‌شوند در دست آدم‌ها یا جعبه‌ای برای شیرینی یا حتی کارتن کوچکی برای کفش.

هر روز مجله‌ها، روزنامه‌ها، کتاب‌ها و… برای خریدوفروش وارد میدان امام حسین(ع) می‌شود. اما نه به ارزش واقعی‌شان، کیلویی. قیمت‌های پشت جلد این‌جا به کار نمی‌آید، فرقی نمی‌کند که روزی روزگاری پشت جلدشان نوشته باشند ١٠تومان یا ١٠‌هزار تومان، این‌جا قانون ترازو و کیلو حاکم است و وزن کلمات اهمیتی ندارد.

مغازه‌هایشان درست بَرِ خیابان انقلاب به سمت میدان امام‌حسین(ع) است. چارچوب مغازه‌ها همه در یک‌ردیف نشسته‌. صاف و سرراست و مستقیم. ١٠ مغازه‌ای می‌شوند که هر کدام کنار سر درشان بنر زرد رنگ بلندبالایی نصب کرده‌اند با نوشته‌های قرمز: «خریدار روزنامه، نشریات، کتاب، زینک، سی‌دی با بالاترین قیمت»، مغازه‌ها جانی به در و دیوارشان نمانده. دیوارها آن‌قدر پوسته داده‌اند که به آجر رسیده‌اند و زمین‌ها رنگ سیاهی از سالیان دور به خود گرفته‌اند. ایستگاه آخر برای خواندنی‌ها.

مغازه ابراهیم آخرین مغازه در این راسته است و البته کمی دورتر از بقیه. کنار در تا راهروی باریک مغازه روزنامه‌ها در انزوا روی دوش هم نشسته‌اند. خبرها و گزارش‌ها، تیترها و کلمه‌ها آن‌قدر روی هم سنگینی کرده‌اند که حالا دستشان به سقف رسیده، چه سقف کوتاهی است این‌جا برای آنها. دو تن روزنامه و نشریه چند روزی هست که مهمان مغازه ابراهیم شده‌اند. یک خودرو نیسان بیرون ایستاده تا آنها را ببرد همانجا که خمیر می‌شوند.

ابراهیم در دهه سوم زندگی است و هنوز هم این شغل را بر هر شغل دیگری ترجیح می‌دهد. ٢٠‌سال پیش با یکی از همشهری‌هایش به تهران آمد و یک راست آمد دنبال همین شغل، قبل از خدمت، در ١٧سالگی. حالا تقریبا ٢٠‌سال است که در این کار مانده، چون چم‌وخم کار را می‌داند و به اعتقادش این کار حلال‌وار و فرهنگی است. هر روز از ساعت ٩صبح، او است و ترازوی قرمز جلوی در و چند وزنه فلزی دایره‌ای که با آنها وزن مجلات و کتاب‌ها را محاسبه می‌کند. او از منقضی‌بودن روزنامه‌ها می‌گوید، از این‌که شاید بعضی‌هایشان قدیمی باشند: «نمی‌دانم چی مال کی است. ما که وقت این کارها را نداریم. اینها باطله‌اند، تاریخ مصرف گذشته. می‌آورند، ما هم می‌خریم. بعد هم از ما می‌خرند، کارخانه‌های مقواسازی، جعبه‌سازی، شونه تخم‌مرغ و جعبه می‌سازن باهاشون. از همین چیزها.»

صدایش در ظهر تابستان زیر سقف مغازه‌ای که هوایش بوی ماندگی می‌دهد، می‌پیچد: «البته فکر نکنی ما میلیونی سود می‌کنیما، نه! ما خیلی خوب بخریم کیلویی ٥٠٠ می‌خریم و ٦٠٠ هم می‌فروشیم، تازه اونم چکی! خریدمان نقد است و فروشمان نسیه. کارخونه‌ها چک‌های ٨-٧ ماهه می‌دن. اونم اگر سروقت پاس بشه…»
افت تیراژ که به جان روزنامه‌ها افتاد، خریدوفروش در بازار کیلویی‌ها را هم راکد کرد: «قدیم‌ها خیلی بهتر بود، الان همه تیراژ را آوردن پایین تا برگشتی‌ها ‌کمتر بشه. برای همین خریدوفروش ما هم افت کرده. اما باز هم بیشترین باری که برامون میاد همین روزنامه است این همه روزنامه، همش دو تن شده، تازه اینا ماله چند روزه. من هم نهایتا می‌خوام با کیلویی ١٠٠تومن استفاده بفروشم، سود خالصش برای من هفته‌ای می‌اندازه ٢٠٠‌هزار تومان.»

هر دو هفته‌ یک بار ١٠ تا ١٥ تن روزنامه از مغازه ابراهیم برای خمیرسازی می‌رود. بعد از این همه‌ سال مغازه‌اش اجاره‌ای است و کوچک. او شغل دیگری ندارد و صبح تا شب نشسته به امید بار روزنامه‌ و کتاب. برای او فرق نمی‌کند چه چیزی باشد، از سال‌های دور یا همین سال‌های اخیر. از روزنامه‌های دهه ٦٠ یا ٧٠. روشنفکری یا عامه‌پسند هر چه باشد برای خریدش می‌رود. خانه یا اداره، فرقی نمی‌کند.

او حالا همان‌طور که دسته‌های روزنامه را در راهروی باریک انتهای مغازه منظم روی هم ردیف می‌کند، می‌گوید: «یک‌بار رفتم خانه پیرزنی در جلفا یک آلبوم بزرگ از عکس‌های هنرمندان مورد علاقه‌اش داشت، آلبوم کاملی بود. هر عکسی می‌خواستی از قدیما توش بود. مثل آرشیو از روزنامه‌ها و نشریات جدا کرده بودشون. یک ماه هم تو مغازه بود، تو همین قفسه بالایی، یه مشتری آمد و دید خوشش آمد، ازم برداشت ٢‌هزار تومان!»

وقتی می‌رود سراغ تفکیک قفسه کتاب‌ها، کتاب نم‌کشیده‌ای را نشان می‌دهد که برگه‌هایش چروکیده: «راستش مردم تازگی‌ها خیلی دنبال مجله‌های قدیمی هستند. اما این کتاب و مجله‌های جدید مشتری نداره گاهی یک ماه تو قفسه هست کسی نگاهم بهشون نمی‌ندازه، هر کسی می‌آید دنبال قدیمی‌هاست.»
اما به غیر از آنها که سراغ قدیمی‌ترها را می‌گیرند، برای آرشیوها و کتابخانه‌های شخصی، فیلمسازها هم گذرشان به مغازه هم‌صنفان ابراهیم می‌افتد تا روزنامه‌ای بخرند برای صحنه‌هایی از فیلم. بعضی مشتری‌ها هم وقت اسباب‌کشی راهی این مغازه‌ها می‌شوند و روزنامه‌های قدیمی برایشان نقش ضربه‌گیر اسباب و اثاثیه را دارد.

در بازار کیلویی‌ها، کتاب‌ها در مقایسه با روزنامه‌ها و مجله‌ها، انگار اقبال بلندتری دارند و به این سادگی به دست وانتی‌ها سپرده نمی‌شوند تا آنها را راهی کارخانه ‌خمیرسازی کنند. کتاب‌ها نه دستمال می‌شوند و نه شانه تخم‌مرغ. از بین کتاب‌ها اونایی که سالم‌ترند از راهی‌شدن به کارخانه‌های خمیرسازی جان سالم به درمی‌برند و می‌روند در قفسه‌های فلزی رنگ‌ورورفته مغازه تا شاید کسی گذرش بیفتد و دوباره آنها را با خود به خانه ببرد. آخرین فرصت برای این‌که به جای خمیرشدن دست‌به‌دست شوند و نگاه خواننده‌ای کلماتشان را نوازش کند.

رهگذران مشتری‌های غیرثابت کتاب‌ها هستند که هرازگاهی، از کیلویی‌فروش‌ها کتابی می‌خرند، اما بساط‌فروش‌ها، مشتری‌های پای‌ثابت این مغازه‌ها هستند. مثل محمود که حوالی دانشگاه تهران بساط می‌کند. موهای سیاه سفیدش از دور کلاه مخمل کرم‌رنگ بیرون زده، با پیراهن سبز و یک زنجیر به گردن. وقتی وارد می‌شود یک کیسه زرد آلو او را همراهی می‌کند و همان‌طور که زردآلوهای کوچش را هسته می‌گیرد و در دهان می‌گذارد، ٣٥جلد کتاب را جدا می‌کند برای بساط امروزش؛ ٢٠کتاب نو و ١٥کتاب کهنه، کهنه‌ها هر کدام هزارتومانی‌، اما آنها که هنوز جلدشان نو مانده‌ باشد ٣‌هزار تومان. می‌خواهد همه را به همان نرخ ١٠٠٠ تومان بردارد، اما ابراهیم راضی نمی‌شود که نمی‌شود.

– محمود جان نمی‌تونم به ضرر بدم که، برادر من.

– بابا من کلا ٣٥تومن دارم. چشم نداری چهارتا کتاب ببرم بفروشم؟ کل این بساط ٦٠ تومنم نمی‌شه فروشش. به والله کتاب همش بدبختیه هیچی نداره برام.

-نمی‌تونم ٣٥ بدم آقا محمود. می‌خوای بسم‌الله نمی‌خوای هم به سلامت.

ابراهیم وقتی راضی نمی‌شود، لحنش از محمودجان به آقا محمود و برو به سلامت می‌رسد، محمود هم راهی می‌شود، دلخور و دست‌خالی، با ته‌مانده کیسه زردآلو.
او که می‌رود ابراهیم زیر لبی غر می‌زند: «می‌خواست کتاب نوها را هم برداره‌ هزارتومان اینطوری که نمی‌شه آخه. ما خودمون ارزون خریدیم و ارزون هم می‌دیم. دیگه نمی‌شه به ضرر بدم که…»

«از سر ناچاری آمده‌ام. کار نیست والله. برای من کاری نیست جز این.‌ هزار بار شغل عوض کردم. نمی‌شه که نمی‌شه. از آهنگری و کارخانه دستمال‌کاغذی گرفته تا کارگری‌های روزمزدی چندان فرقی نداشت خونه آخر برگشتم همین‌جا و دوباره یک‌ماه که اینجام.»

اینها حرف‌های مصطفی است که بعد از ٣٨‌سال هنوز هم برای دیگران کار می‌کند. خانه‌ای در رباط‌کریم دارد و هرروز ٧تومان کرایه می‌دهد تا برسد به حجره کیلویی‌فروش‌ها: «حقوقم هم بخور نمیره. ماهی یک میلیون‌تومان با یک وعده ناهار. چندسال قبل هم شاگرد کیلویی‌فروشی بودم، اما این کار را ول کردم و دوباره چندسالی چرخ زدم تو شغل‌های مختلف، شاید روزگار جور دیگری رقم بخوره، اما هیچ چیز تغییر نکرد.»

مصطفی با موهای‌روشن و یک پیراهن راه‌راه سفید و زرد از حرف‌زدن خجالت می‌کشد و تُن صدایش پایین است. حرف به زور از پشت ردیف دندان‌های ‌نداشته‌اش بیرون می‌آید: «صبح تا شب باید اینها را دسته کنیم تا راهی کارخانه شوند، هر چند روز یک‌بار نیسان می‌آید و اینها را از ما می‌خرد، خودمان کیلویی ٤٠٠ تا ٦٠٠ برمی‌داریم و از ما هم حدود ٧٠٠ تا ٨٠٠ تومان می‌خرند.»

برایش مشتری آمده. باید اول وزن کند، کتاب‌ها را نگاهی کند و براساس نو و کهنگی قیمتی بگذارد، بی‌توجه به‌عنوان یا نویسنده کتاب. بعد از نگاه سرسری می‌گوید: کیلو ٤٥٠بردارم؟

– «بردار که ماشینم بدجاست.»

فروشنده اسمش امیرحسین است و ارشد مدیریت خوانده می‌گوید: «این کتاب‌ها همه مذهبی‌اند. مذهبی‌ها و فلسفی‌های قدیمی‌، همه خوانده شده. چند برابرش را هم تو خونه داریم. گفتم اینها را رد کنم بره.»

مغازه شیرزاد هم کنار دیگر مغازه‌هاست. در چارچوب زنگ‌زده در زیر کرکره قدیمی که نصفه بالا رفته، ایستاده است. ته مغازه یک اتاق پشتی دارد بدون سقف و در. سیگار را با نوک کفشش روی روزنامه روی زمین افتاده خاموش می‌کند و شوت می‌کند سمت اتاق پشتی. ٢٠سال پیش بود که شروع کرد از شاگردی و پادویی، اما حالا صاحب مغازه شده است. او هم می‌گوید از روی ناچاری آمده‌ایم: «چه‌کار کنیم؟ سال‌هاست همین کار را کرده‌ایم و با بسته‌بندی همین کاغذها سروکار داریم. شغل ما همینه باید بسازیم باهاش.» شیرزاد از ٢٢سالگی اینجاست در مغازه‌ای که حالا شبیه انبار مخروبه‌ای شده است. تمام روزنامه‌ها روی هم مرتب شده بی‌هیچ قانون و قاعده‌ای، فقط منظم شده‌اند. فرقی نمی‌کند موضوعش چیست یا چه کسی نوشته است. باید بروند و خمیر شوند: «اینها که می‌بینی ٤تنی می‌شه و هفته‌ای ١٢تن روزنامه را می‌فرستیم برای کارخانه خمیرسازی که جمعا در ماه می‌شه ٤٨ تن.»

شیرزاد ٤٢ساله هرروز ٨ صبح مغازه را باز می‌کند تا ٨ شب تا درآمد بهتری داشته باشد، اما این شغل درآمد چندانی ندارد و از حقوق کارگری کار می‌گوید و این‌که نهایتا آخر ماه یک‌میلیون‌ونیم بیشتر دستش را نمی‌گیرد. نگاهی به گونی‌های توی اتاقک پشتی مغازه می‌اندازد: «اینها ورق‌های سفید خارجی‌اند، با بقیه فرق دارند و برای خمیرکردن و ساخت شونه تخم‌مرغ، جعبه کفش و … نمی‌فرستیم. اینها می‌روند برای کارخانه‌های دستمال کاغذی، بهشون مواد مخصوصی می‌زنند، نوشته‌هاش را از بین می‌بره و تبدیل می‌شه به دستمال کاغذی.»

شیرزاد ازدواج کرده و دو بچه هم دارد، بیش از هر چیز نگران آنهاست و می‌گوید: «چه می‌شود کرد توکل به خدا کار دیگری بلد نیستم. به گمان شیرزاد در این مغازه هیچ‌ کار دیگری نمی‌توان کرد، فقط باید روزهایشان را با این روزنامه‌های تاریخ گذشته به شب برسانند. شاید اگر دستی به سر و روی مغازه بکشد و فکری برای روزنامه‌ها بکند، وضع فرق کند. کسی چه می‌داند.

کیلویی‌فروش‌ها یا به عبارتی دیگر کیلویی‌بخرهای نشریات فقط اطراف خیابان امام حسین نیستند، مولوی، تهرانپارس، چهاردانگه، پل ساوه قدیم هم مراکزی برای تجمع و فعالیت آنهاست. در سال‌های اخیر سامانه بازگشتی‌های وزارت ارشاد هم با خرید بخشی از مجله‌های بازگشتی و توزیع رایگان در مراکز مختلف ازجمله پایانه‌ها، فرودگاه‌ها و ایستگاه‌های قطار این هدف را دنبال کرده که سرنوشت تعداد کمتری از نشریات به کارخانه‌های خمیرسازی و راسته کیلویی‌ها برسد، اما در بازار خراب این روزها سقف خرید هزار نسخه‌ای ارشاد درد چندانی از شانه‌های نحیف و خموده مجله‌ها کم نمی‌کند و شاهد این مدعا انبوه مجلاتی است که تا همین چند ماه پیش روی دکه‌ها در انتظار خواننده بودند و حالا این‌جا در انتظار نیسان‌های آبی که آنها را به ایستگاه آخر ببرد.

این صنف اگرچه بیشتر مشتری‌هایی دارند که می‌خواهند کاغذ و کتاب‌هایشان را به گفته خودشان رد کنند، اما مشتری‎های دیگری هم دارند که برعکس به دنبال جمع‌آوری هستند. یکی از آنها «حسین تقوی» است، صاحب مغازه گنجینه نشریات ایران که سال‌ها این آرزو را بر دوش کشیده که تهران و حتی دیگر شهرهای کشور یک شهر مجله داشته باشند، جایی شبیه باغ کتاب است. خودش انباری ٢٠٠متری از نشریات دارد، از دوران قاجار گرفته تا به امروز. تقوی معتقد است به گفته ایرج‌ ‌افشار «مجلات به خاطر موجز، مختصر و مفیدبودن از کتاب‌ها هم مهمترند.» حالا سال‌هاست که با همین عشق و آرزو به آرشیوکردن مجله‌ها ادامه می‌دهد، چه قدیمی‌ها و چه جدیدها. برای همه آنها در آرشیو او جا هست.

تقوی درباره اهمیت نشریات نسبت به کتاب‌ها می‌گوید: «گزارشگر برای نوشتن یک مقاله باید چندین کتاب را مطالعه کند. تحقیقات میدانی داشته باشد و نتیجه را روی کاغذ بیاورد. به همین دلیل در تمام جهان زمان پژوهش نشریات اهمیت بیشتری دارند تا کتاب‌ها. از طرفی نشریات تجدید چاپ نمی‌شوند که این هم امر مهمی است. اما در کشور ما هنوز آنچنان که باید و شاید جایگاه روزنامه‌ها و نشریات شناخته شده نیست. در دوران قاجار ١٥٠٠عنوان روزنامه در ایران به چاپ می‌رسید که در آسیا بی‌نظیر بود، اما این روزها اگر همین عنوان روزنامه را هم داشته باشیم، محتوایشان آنچه باید باشد نیست.»

به اعتقاد او کم‌اهمیت شمردن نشریات در ایران باعث شده بسیاری از دانشگاه‌های کشور حتی نشریات کشور مشترک نباشند. به گفته او مدیریت بسیاری از کتابخانه‌ها و دانشگاه‌ها ساختار نظام‌یافته‌ای ندارد: «درنهایت اگر ما کتابخانه‌های مهمی مثل کتابخانه ملک، کتابخانه حسینیه ارشاد، کتابخانه ملی، دایره‌المعارف اسلامی و.. را کنار هم در نظر بگیریم، نمی‌توانیم یک دوره کامل از مطبوعات را به دست بیاوریم. مسأله این است که بسیاری از مدیران ما یا دغدغه ندارند یا اگر داشته باشند هم بودجه ندارند. در صورتی که بودجه کافی هم در اختیار بعضی‌هایشان هست، اما متاسفانه رؤسای دانشگاه‌ها زیرمجموعه‌هایشان را مجاب نمی‌کنند که مشترک مطبوعات شوند تا هم کمکی به نشریه باشد و هم اهمیت آرشیوی آن حفظ شود. در چنین شرایطی است که نشریات راهی کارخانه‌ها شده و خمیر می‌شوند. به‌عنوان نمونه چندی پیش برای دریافت چند جلد از یکی از نشریات به دفترشان رفتم، اما حتی خودشان هم آرشیوی نداشتند، بعد از آن رفتم شوش و آن‌جا ٤تن از آن مجله برای آماده شدن و ارسال به کارخانه و خمیرشدن موجود بود.»

تقوی در آخر از آرزویش می‌گوید، آرزوی این‌که روزنامه‌ها و مجله‌ها هم جایی مثل باغ کتاب داشته باشند یا دست‌کم موزه‌ای که جای گنجینه این روزهای او هم همانجاست. او در آرزوی روزی است که کسی در کوچه‌پس‌کوچه‌های امام‌حسین نمی‌پرسد: «این روزنامه‌ها را می‌خری؟ کیلویی چند؟»

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا