شهید حاج حسین بصیر
بصیر/
شهید حاج حسین بصیر از جانشینی گروهان، مسئولیتش را در لشکر ۲۵ کربلا شروع کرد تا به فرماندهی تیپ یکم رسید و در عملیات کربلای ۱۰ به قائم مقامی لشکر منصوب شد و سرانجام حاج بصیر منتظر در شامگاه دوم اردیبهشت سال ۱۳۶۶ در عملیات کربلای ۱۰ از قلههای ماووت عراق به اوج آسمان پر کشید.برای حفظ یاد و خاطره آن شهید والامقام گوشههایی از خاطرات این شهید را منتشر میکنم.
*رعایت مقررات
علیرغم چهره محبت آمیزش مقرراتی بود و مقید به رعایت قانون.
در سخنرانیها هم بر آن تاکید میکرد؛ آداب لباس پوشیدن، انضباط نظامی، توجه به آموزش و یادگیری و… مورد تاکید ایشان بود… حتما کلاه آهنی بر سر میگذاشت و در صورت توصیه فرماندهی سر و ریش خود را میزد.(هادی بصیر)
*استراحت دراز مدت
گفت: « هادی! دیگر پیر و خسته شدم.
احساس کهولت میکنم و نیاز به یک استراحت دراز مدت دارم.»
من تا کنون هیچ وقت کلمه خستگی را از زبان ایشان نشنیده بودم، گفتم: « انشاءالله بعد از عملیات به شمال میروید و کمی استراحت میکنید تا خستگیتان رفع شود.»
حاجی هیچ نگفت. فقط لبخندی ملایم زد. تا این که بعد از چند ساعت خبر شهادتش رسید.
آن موقع بود که من به معنای استراحت دراز مدت حاجی پی بردم.(هادی بصیر)
*روح بلند
به حاجی خبر دادند، فرزندتان به دنیا آمده است. چند روز گذشت، اما نرفت. پیش بچههایش در جبهه ماند. در اولین فرصت به او گفتم: «چرا به منزل نرفتی؟ حداقل میرفتی بچهات را میدیدی و میآمدی.»
جواب زیبایش نشاندهنده روح بلند او و جدایی او از زرق و برق دنیا بود: «اگر به فریدون کنار بروم، میترسم دلم درگرو عشق زمینی محبوس شود و در کنج قفس عشق به دنیا، از پرواز در آسمان ملکوت محروم بمانم.»(رضا علی تورانداز)
*سنگر شهادت
سنگر من و حاجی خیلی نزدیک هم بود، میگفت: «بیا سنگرهایمان را با هم عوض کنیم!»
لحظاتی بعد گفت: «منصرف شدم، بیا به سنگر خودت برو!»
عملیات شروع شد، با بیسیم صحبت میکرد و دستور آتش میداد. در همین حین خمپارهای به سنگر ایشان اصابت کرد و حاجی به شهادت رسید.(هادی بصیر)
*غم انگیزترین لحظه
حاج بصیر، در خط مقدم به شهادت رسید. وقتی خبر شهادت ایشان به گوش بچههای لشکر رسید، شاید هیچ مصیبتی، هیچ غمی، هیچ احساس دلتنگی و هیچ غربتی شدیدتر و غم انگیزتر از آن لحظه برایشان نبود آقا مرتضی سرش را به بیسیم زد و متحیر ماند و شمخانی و دیگران بر او گریستند.(حاج کمیل کهنسال)
*پیکر ناشناس
حاج نوریان گفت: «حاج بصیر شهید شد نباید کسی بفهمد.»
یک پتو و طناب به آقای اصغر سالمی دادم و گفتم: «برو بالا به هادی- بردار شهید- بگو بسته را بدهد و بیاور پایین».
سوال میکرد و جریان را جویا میشد؛ اما من نگفتم. متقاعدش کردم که برود و رفت.
ساعتی بعد پیکر شهید را در حالی که صورتش بسته بود، روی قاطر گذاشته بود و به پایین آورد.
وقتی شهید را روی زمین گذاشتم تازه متوجه شد که حاج بصیر را آورده است.(احمد الماسپور)
*نماز
دشمن اقدام به ضد حمله شدیدی کرده بود. در آن لحظه حاجی از من پرسید: «ساعت چند است؟» گفتم: «ظهر شده است» ناگهان در همان شرایط تیمم کرد و به نماز ایستاد.
گفتم: «مگر خدا در این شرایط نماز را از آدم خواسته؟»
گفت: «شیرینی نماز، در اول وقت آن است.» نماز را شروع کرد و در قنوت بود که ناگهان خمپارهای در چند متری ما به زمین نشست. با شنیدن صدای سوت خمپاره به سرعت سینه خیز رفتم.
بعد از انفجار خمپاره گرد و خاک شدیدی به پا شده بود. بعد از برطرف شدن گرد و خاک حاجی را دیدم که هنوز در قنوت است. بسیار تعجب کردم و بعد از نماز از او پرسیدم: «چرا هنگامی که خمپاره افتاد خیز نرفتید؟»
گفت: «فرزندم اگر قرار باشد من به شهادت برسم چه این جا باشد چه جای دیگر؛ به وسیله خمپاره باشد یا چیز دیگر، تا قضا و قدر الهی نباشد هیچ آسیبی نخواهد رسید».(علی جهانگرد)
*حتما شهید میشوی!
حاج بصیر همیشه بیم داشت که مبادا به درجه شهادت نایل نشود. روزی عنوان کرد دیگر بیمی از شهادت ندارم و خیالم راحت شده است و حالا هر چه زودتر شهید شوم بهتر است. گفتم: «قضیه چیست شما تاکنون دلواپس شهادت بودید؟»
در جوابم گفت:«چند شب پیش در عالم رویا سراغ امام حسین(ع) را گرفتم و پرسان پرسان به اردوگاه امام رسیدم. از اصحاب حضرت سراغ خیمه امام را گرفتم و آنها نشانم دادند. نزدیک خیمه شدم.
از فردی که از خیمه محافظت میکرد، اجازه ورود خواستم، در جوابم گفت: آقا هیچ کس را به حضور نمیپذیرد. خیلی ناراحت شدم و دوباره گفتم: فقط سوالی از آقا دارم. گفت سوال را بنویس تا من جوابش را برایت بیاورم.
من هم در برگهای خطاب به اقا نوشتم آیا من شهید میشوم؟ آقا در جواب نوشتند: بله شما حتما شهید میشوید.»(سردار کمیل کهنسال)
صف مبارزه
وقتی با شروع تحریکات در غرب کشور فهمید که نظر مبارک حضرت امام(ره) شرکت در صف مبارزان غرب کشور است؛ افغانستان را به قصد ایران و شرکت در صف مبارزه در غرب کشور اسلامی ترک گفت و این حرکت در حاج بصیر برای جوانان پرشور انقلابی آن روزها جنبه الگویی داشت. (ولی الله نانوا کناری)
منصفانه در کار
قبل از جنگ، حاجی جوشکار بود. او کارش را درست و با صداقت تحویل میداد و در برابر دریافت دستمزد، منصفانه عمل میکرد. همیشه به کارگران خود سفارش میکرد، سعی کنید کاری را که انجام میدهید زیبا، مستحکم و با دستمزد منصفانه باشد.
دوستی با حاج حسین افتخار بود… حرف شنوی بچهها از ایشان در قبل از انقلاب، آستانه انقلاب و دوران دفاع مقدس بسیار بالا بود. (احمد تقدسی)
صفای روحانی
روزهای اول جنگ، برای حمام کردن آمدیم مسجد صاحبالزمان(عج) سر پل ذهاب. حاجی آن شب با وجود این که بسیار خسته بود و نیاز به استراحت داشت، دست از دعا برنداشت و در آن موقعیت در مسجد، مراسم روضهخوانی و سینهزنی برپا کرد و خودش هم به مداحی پرداخت که با صدای یاحسین(ع) جمعیت از خواب پریدم. وقتی صحنه را دیدم، به این حال و صفای حاجی غبطه خوردم. (غلامحسین فخاری)
بیتالمال
پس از مدتی که در منطقه گیلانغرب بودیم یک روز به حاجی گفتم: «بد نیست به فریدونکنار برویم، تا بعد از چند ماه سری به خانواده بزنیم و هم اگر نیرویی داوطلب باشد به منطقه بیاوریم».
پول نداشتیم. در آن منطقه، ماشین هم کم بود. از طرفی حاجی هم حاضر نمیشد از پول و ماشینهایی که در اختیار ما بود، استفاده کنیم. من به ایشان گفتم: «حاجی! لااقل یکی از ماشینهایی که در اختیار ماست، ما را تا کرمانشاه برساند» ولی ایشان قبول نمیکرد همیشه وقتی این تقاضاها از ایشان میشد میگفت: «اینها بیتالمال است و باید در مسائل جنگ استفاده شود، نه برای مصارف شخصی». (غلامحسین فخاری)
خلاقیت و تدبر
در روزهای ابتدایی جنگ، نیروهای بسیجی استان مازندران در منطقه جنوب، هیچ گونه سازماندهی نداشتند و سازماندهی این نیروها در آن وضعیت کار دشوار و سختی بود.
یادم میآید ایشان در آن موقعیت حساس که این مسایل به فکر هیچ کس خطور نمیکرد، با یک خلاقیت و تدبر خاصی همه نیروها را سازماندهی کرد، تا جایی که نیروها را به عنوان نیروهای پشتیبانی برای محکم کردن پشت خط، سازماندهی نمود و با مدیریت خویش بسیاری از مشکلات را حل کرد. (ناصر رزاقیان)
تیردعا
یک روز از من خواست که اجازه دهم بر سجادهام دو رکعت نماز حاجت بخواند. قبول کردم بعد از نماز گفت من زیر لب دعا میخوانم تو آمین بگو!
من هم به خیال این که مثل همیشه پیروزی رزمندگان اسلام را از خدا طلب میکند، آمین گفتم.
بعد از دعا گفت: «مادر! میدانی این دعایی که تو آمینش را گفتی، برای چه بود؟».
گفتم:«حتما پیروزی رزمندگان اسلام را از خدا خواستی».
گفت: «بله! آن به جای خودش. ولی من از خدا طلب شهادت کردم. چون میدانم که تو با دعاهایت مانع شهادتم میشوی. امروز میخواستم آمینات را برای شهادتم بشنوم».
گفتم: «پسرم! من به خدا از شهادت شما باک ندارم؛ همان طور که برادرت اصغر شهید شد و هادی هم که در جبهه است اما من دوست دارم شما بمانید و از امام و انقلاب دفاع کنید».
…. و چه زود تیر دعایش به هدف اجابت نشست. (مادر شهید)
گردان یا رسول (ص)
میگفت: «زمانی که تازه گردان را تشکیل دادم، در این فکر بودم که نام آن را چه بگذارم. در همین حال و هوا بودم که روزی پیرمردی بسیجی از اعضای گردان به سراغم آمد و گفت: «من دیشب خواب دیدم که شما نام گردان را یا رسول (ص) و نام چهار گروهانش را به ترتیب یا فاطمه(س) یا زهرا(س)، یا زینب(س) و یا رقیه(س) گذاشتهاید.»
وقتی پیرمرد این خواب را برایم تعریف کرد، مصمم شدم که به همین ترتیب عمل کنم. لذا گردان را یا رسول(ص) و گروهانهایش را به همان ترتیب، نامگذاری کردم». (هادی بصیر)
سلاح برتر
قبل از عملیات محرم، نیمههای شب حاجی به مقر ما آمد و به شش نفر از ما گفت: «امشب باید برای ساختن سنگر کمین به جلو بروید».
سپس به هر نفرمان دو تا نارنجک داد. من به حاجی گفتم: «به نظر شما نفری دو تا نارنجک کم نیست، آن هم در این موقعیت!».
حاجی سرش را به طرف من برگرداند و نگاهی عمیق به من کرد و گفت: «مگر فراموش کردید سلاح ما چیز دیگری است؟ مگر شما نمیدانید آیه الکرسی از همه سلاحهای قویتر و برندهتر است؟» بعد دست کرد داخل جیبش و چند قرآن جیبی درآورد و به هر کداممان یک هدیه داد و گفت: «به این قرآن توکل کنید ان شالله موفق میشوید» ما رفتیم و آن شب موفق و سربلند برگشتیم. (عباس فخاری)
مولود عاشورا
با آن که پا به ماه بودم ولی با پای برهنه به همراه زنهای دیگر به دنبال دسته سینه زنی شام غریبان (سال ۱۳۲۲ ه.ش) دل به عزاداری سپردم. مقداری از راه را که پشت سر گذاشتم، درد شدیدی احساس کردم، پیرزنی که در کنارم بود موضوع را فهمید و در گوشم گفت: «دخترم! تو الان باید در خانهات باشی نه این جا! زودتر برو خانهات که وقتش رسیده.»
من که از خجالت، عرق روی پیشانیام جمع شده بود، راه خانه را در پیش گرفتم و به خانه آمدم و همان شب بود که خداوند، حسین را به ما عطا کرد.(سیده سکینه بیگم مهدیزاده)
حسین جان!
وقتی به دنیا آمد، ننه (مادرشوهرم) گفت: «این بچه نامش را همراه خودش آورد؛ حسین جان!»
منظورش این بود که وقتی طفلی در شب شام غریبان به دنیا آمد، باید نامش را بگذاریم حسین. آن کلمه «جان» هم به خاطر این بود که ننه خیلی حسین را دوست داشت.(سیده سکینه بیگم مهدیزاده)
چکمه
بین راه مدرسه و روستا رودخانهای بود که پل نداشت و بچهها باید از آب عبور میکردند.
یک روز حسین به پدرش گفت: «اگر میخواهی به مدرسه بروم، باید برایم چکمه بخری.» پدرش هم برایش خرید. از آن به بعد هنگام رفت و آمد از مدرسه، او بچههایی را که چکمه نداشتند، به دوش میگرفت و از رودخانه عبور میداد.
نوای قرآن
بین منزل ما و منزل عمه آقا مرتضی جباری (داماد شهید بصیر) فاصلهای نبود. عمه هر روز قرآن و دعا میخواند، به طوری که صدایش تا خانه ما میآمد. حسین آن موقع حدود دو سالش بود، میرفت دم منزل آنها مینشست و به صدای او گوش میداد، تا این که یک روز عمه آمد و گفت: «حسین را بفرست پیش من.»
من هم صبحها حسین را میفرستادم پیشش، او قرآن میخواند و حسین مینشست و گوش میکرد.(سیده سکینه بیگم مهدیزاده)
پرچم سیاه
رژیم گذشته در ایام محرم هیچ اقدامی برای سیاه پوش کردن شهر انجام نمیداد.
یادم میآید یک سال محرم، که حاج حسین در مسجد ولیعصر (عج) برنامه مداحی داشت، در شب تاسوعا با حالت عصبانیت علیه شاه و اطرافیانش چیزهایی گفت و این مسئله را بیشتر مطرح کرد که: «این چه حکومتی است؟ این چه دولتی است که در ایام محرم حاضر نیست یک پرچم سیاه در سطح شهر بزند؟ مگر ایام عزاداری امام حسین(ع) نیست؟ مگر مردم عزادار نیستند؟ چرا اینها این قدر بیتفاوت هستند؟»
بعد از این سخنرانی به همراه دوستان مشغول نصب پرچم سیاه در سطح شهر شدند.(غلامحسین مارهیی)
حماسه انقلابی
در درگیریهای سال ۱۳۵۷ رژیم اجازه تدفین شهیدان، طوبی و خدیجه یزدانخواه را نمیداد.
یادم میآید روز تشییع این دو خواهر نیروهای ژاندارمری در مقابل مزار شهدا مسجد سجاد (ع) مستقر شدند واجازه دفن نمیدادند، همان موقع حاج بصیر از میان جمع مردم بلند شد و با خشم و غضب علیه رژیم صحبت کرد و باعث شد مردم به هیجان آمده، با شعارهای حماسی و انقلابی این حرکت رژیم را پاسخ گفته و جنازه را بدون هیچ درگیری و آسیبی دفن نمایند.(حاج حسن زکریایی)
نوع دوستی
با هجوم شوروی سابق به خاک افغانستان در اوایل انقلاب، حس نوع دوستی و غیرت اسلامی حاج بصیر به جوش آمد و برای دفاع از مردم مظلوم افغانستان به این کشور هجرت کرد.
در مدت سه ماهی که در افغانستان اقامت داشت در نامهای به من اینگونه نوشت: از آن وقت که خودم و انقلاب اسلامی را شناختم و در خط امام(ره) گام برداشتم عاشق کار در راه خدا شدم.
همین که آمدند و به من گفتند که به افغانستان میروی یا نه؟ من دیوانهوار گفتم: «اگر سعادت مرا یاری کند، چرا نروم؟ میروم تا دست بیگانگان از هجوم به خاک افغانستان قطع شود، شاید من هم سهمی در دفاع از این ملت مظلوم و بیگناه که دشمن گاه و بیگاه بمب برسرشان میریزد، داشته باشم.» (اکبر بصیر- برادر شهید)