شهیدی که تمام آرزویش باز شدن راه کربلا بود
بصیر، در بیست و چهارمین روز از آذر ماه سال ۱۳۴۴ که مصادف است با ماه شعبان، در روستای اجاکسر از توابع شهرستان بابلسر، کودکی چشم به جهان هستی گشود که سالها بعد به خوشقلبی و مهربانی در میان مردم شهره گشت.
به دلیل ولادتش در ماه شعبان، نام او را شعبان نهادند.
او تحصيلات ابتدايی خود را در دبستان روستای محل تولدش با موفقيت به اتمام رساند. پس از گذراندن دوره راهنمايی به دليل مشكلات مالی پدر، ترك تحصيل میكند تا در تأمين معاش به پدر كمک كند.
او همواره يار و مددكار پدر بود؛ به گونهای كه پدر میگفت: او مانند برادرم بود، اصلاً فکر نمیکردم که پسرم است.
او در سختی و گرفتاری رشد و نمو كرد و خود را ساخت و تنها سرمايه معنویش پدر و مادر بودند.
پس از مدتی، به علت علاقه شديدی كه برای رفتن به جبهه داشت، مسئول یکی از واحدهای بسیج سپاه بابلسر شد و فعاليت خود را در آنجا آغاز کرد.
بعد از مدتی دل آسمانیش تنگ جبهه شد و از شهر و تمام زرق و برقهایش رها شد و به عرصه نبرد حق علیه باطل شتافت.
در دوران رزم آوری، یک بار به علت اصابت ترکش به کمرش مجروح شد و مدتی بعد، به دلیل شیمیایی شدن در بیمارستان اهواز بستری گشت.
سرانجام این عاشق وصال یار، در تاریخ ۱۳۶۴/۱۲/۱ در منطقه فاو و در عملیات والفجر ۸ به سوی معشوق عروج کرد و به فیض ملکوتی شهادت دست یافت.
فرازهايی از وصیتنامه شهید
گوش به فرمان امام باشید، از برادران سپاهی میخواهم که به جبهه بروند و آبروی سپاه را حفظ کنند، چرا كه آبروی سپاه در دست برادران سپاهی میباشد.
هجده هزار تومان پول دارم که در بانک میباشد که خمسش داده نیست، خمسش را بدهید و در راه جبهه خرج كنيد.
از پدر و مادر عزیزم میخواهم که هر چند، یک فرزند خوبی برای شما نبودم اما مرا ببخشید.
از اعمال بد من نسبت به خود، مرا عفو کنید و از خواهران و برادران میخواهم که سنگرهای پشت جبهه را محکم نگهدارید.
یادها و خاطرهها
پدر شهيد: تمام آرزوی شعبان باز شدن راه کربلا بود. همیشه قرآن، زیارت عاشورا و نماز شب میخواند. تا آنجا که میتوانست، به نماز جمعه می رفت. از نظر اخلاقی عالی و بسیار مهربان و با گذشت بود. از وقتی که جنگ شروع شده بود، شهید بزرگوار پرچم میگرفت و پيشاپيش مردم در تظاهرات حرکت میکرد. او همچنين در پخش اعلامیه و دیوارنویسی خیلی فعال بود و با منافقین مبارزه می کرد. در جبهه كه بود، برایم تعریف میکردند، وقتی قرار بود به میدان مین بروند، اول او جلو میرفت و بقیه پشت سرش حرکت می کردند.
مادر شهيد: تا آنجایی که یادم میآید، ایشان در کارهایش بسیار قناعت میکرد. یادم میآید که ایشان تا بابلسر را هر روز برای رفتن به مدرسه پیاده می رفت تا پولش را جمع کند.
بلاغ