گفت‌وگو با فرمانده گروهان غواص؛

وصیت‌نامه دسته‌جمعی ۵۰ غواص مازندرانی عملیات کربلای ۴/تصاویر

بصیر، کمتر اتفاق می‌افتد که انسان‌ها از شکست خود بگویند، بیشتر خاطره‌ها برمی‌گردد به پیروزی‌ها؛ ولی خیلی‌ها هم پیدا می‌شوند که شکست‌ها را حتی پیروزی می‌بینند و از دوران سختی‌ها و مرارت‌ها، راحتی را استخراج می‌کنند و به نمایش می‌گذارند، سرهنگ پاسدار محمود محمدزاده که در عملیات کربلای چهار فرماندهی گروهان حضرت فاطمه الزهرا (س) ـ گروهان غواص از گردان عاشورا لشکر ویژه ۲۵ کربلا ـ را برعهده داشت و اصلی‌ترین محور نفوذ را به او و گردانش سپردند، همان غواصانی که داستان شهادت مظلومانه‌شان امروز تیتر اول هر رسانه‌ای شده است.

* راز تشکیل گردان عاشورا
محمدزاده اظهار می‌کند: اگر بخواهم خاطراتم را در رابطه با عملیات کربلای چهار بگویم، باید ابتدا به نحوه شکل‌گیری گردان عاشورا اشاره‌ای داشته باشم، گردان عاشورای لشکر ویژه ۲۵ کربلا بعد از عملیات کربلای یک تأسیس شد، ارکان این گردان را نیروهای محور یک اطلاعات تأمین کردند، یعنی همه ارکان این گردان ـ از فرمانده گردان گرفته تا معاونین دسته ـ از برو بچه‌های اطلاعات بودند، فرماندهی این گردان را برادر «علی‌نقی اباذری» که در آن وقت فرمانده محور یک اطلاعات بود، به‌عهده گرفت، علت تشکیل چنین گردانی را بهتر است از زبان سردار شهید «محمدحسن طوسی» ـ قائم‌مقام لشکر ویژه ۲۵ کربلا ـ بگویم.
او در توجیه راه‌اندازی گردان عاشورا گفت: «به‌ دلیل اینکه اطلاعات محفوظ بماند، چه بهتر که گردانی داشته باشیم که خودش همه کارهای اطلاعاتی را انجام دهد و هم خودش، نیروی عمل‌کننده باشد، این‌طوری هم در حفظ اطلاعات کوشیده‎ایم و هم با دانش بیشتری وارد عمل می‌شویم».
البته این نظر مورد مخالفت بعضی از گردان‌ها از جمله گردان یا رسول (ص) قرار گرفت، چراکه خط‌شکنی آرزوی همه گردان‌ها بود و نیروهای بسیجی همیشه دوست داشتند، جزو گردان‌های خط‌شکن باشند.

* سازماندهی ۱۸۰ غواص خط‌شکن
وی درباره سازماندهی نیروهای گردان عاشورا بیان می‌کند: با اعزام نیروهای راهیان کربلای شش و استقرار آنها در هفت‌تپه ـ مقر لشکر ویژه ۲۵ کربلا ـ نخستین سری نیروهای ما به‌صورت داوطلب شش ماهه انتخاب شدند، که تعدادشان به ۶۰ نفر می‌رسید، وقتی راهیان کربلای هفت، اعزام شدند حدوداً گردان عاشورا ۸۰ الی ۸۵ درصد نیروهایش تأمین شد و بعد از سازماندهی، شروع کردیم به آموزش‌های ویژه عملیات.
در ابتدای امر گردان ما سه گروهان داشت ولی وقتی کمی‌ گذشت، فرماندهان به این نتیجه رسیدند که سه گروهان دیگر هم به گردان ما اضافه شوند که جمعاً شدیم سه گروهان غواص ۶۰ نفره و سه گروهان پیاده ۱۰۰ نفره، به‌نظر من تا به آن روز جبهه‌های نبرد نیرویی به این اندازه باکیفیت به خود ندیده بود، از نوجوان ۱۵ ساله گرفته تا پیرمرد ۶۰ ساله در بین نیروهای ما دیده می‌شدند، ولی در یک اصل همه با هم مشترک بودند و آن عاشق بودن‎شان بود.
بعد از انتخاب نیروها، آموزش غواصی شروع شد، از میان ۱۰۰ نفر ۶۰ نفر از بچه‌هایی که قوی‌تر ظاهر شده بودند را انتخاب کردیم، آنهایی که انتخاب نشدند خیلی ناراحت بودند و از ما می‌خواستند دوباره به آنها فرصتی بدهیم، کار به‌خوبی پیش می‌رفت، بعد از شناسایی غواصان برای آموزش به اروند رفتیم، آموزش‌ها در آنجا سخت و سخت‌تر شد، در شبانه‌روز سه مرتبه وارد آب می‌شدیم، صبح، بعد از ظهر و شب، در آبان و آذر شنا در آب قابل تحمل است، ولی در شب‌ها سرد می‌شود و شب سخت‌ترین زمان برای غواصان بود، طی مدتی که در آنجا بودیم نیروها در غواصی زبده شده بودند.
* انتخاب غواصان خط‌شکن
فرمانده گروهان غواص حضرت فاطمه الزهرا (س) گردان عاشورا ادامه می‌دهد: کار در اروند و وضعیت‌های متفاوت این رود خروشان ما را به مقصودمان نزدیک‌تر می‌کرد، یکی از بهترین صحنه‌ها وقتی بود که فرماندهان برای سرکشی پیش ما می‌آمدند، گاهی اتفاق می‌افتاد آنها قاشق عسل را به دهان تک‌تک بچه‌ها می‌گذاشتند، این نزدیکی و همدلی بر روحیه بچه‌ها می‌افزود، هر روز که به عملیات نزدیک‌تر می‌شدیم، هوا سردتر می‌شد و آموزش‌ها نیز سنگین‌تر، حمل سلاح و محمات در آب یکی از سخت‌ترین مراحل در آموزش بود، تجربه عملیات والفجر هشت کاملاً به کمک ما آمده بود.
فرماندهان گردان یا رسول (ص) با فشار‌های زیادی که آوردند، فرماند‌هان لشکر را متقاعد کردند که برای تعیین گردان خط‌شکن، نیروهای گردان‌های عاشورا یا رسول (ص) را محک بزنند و در صورت موفقیت هر گردان، خط‌شکن آن گردان شود، مانوری ترتیب داده شد و نیروهای گردان عاشورا موفق شدند نظر فرماندهان را جلب کنند.
شاید باورتان نشود ما در طول آموزش گاهی اتفاق می‌افتاد، ۱۰ بار عرض اروند را شنا کنیم و این توانایی غیرقابل تصور بود.
* صدای ناله غواصان در نیمه‌های شب
محمدزاده می‌گوید: موضوع دیگری که باید در اینجا به آن اشاره کنم، معنویات نیروها است، تمام نخلستان اروند، گواه این ادعای من است، بچه‌ها با وجود آموزش‌های سختی که می‌دیدند، لحظه‌ای نبود که از خدا غافل شوند، شب‌ها، چه قبل از رفتن به داخل آب و چه بعد از برگشتن از آب که واقعاً هم سرمایش غیرقابل‌ تحمل بود، هر کس نقطه‌ای را برای عبادت و راز و نیاز انتخاب می‌کرد، نمی‌توانم درصدی را تعیین کنم ولی درصد بالایی از بچه‌ها نماز شب‌شان ترک نمی‌شد، نیمه‌های شب صدای ناله و گریه بچه‌ها به وضوح شنیده می‌شد، من چنین فضای معنوی را تا آن زمان ندیده بودم.
* انتخاب ۳ گروهان غواص از لشکر ویژه ۲۵ کربلا برای خط‌شکنی
وی خاطرنشان می‌کند: بعد از چهار ماه که در منطقه بودیم ـ البته همه این مدت نبودند ـ به ما گفتند می‌توانید به مرخصی بروید، سه روز بود به مرخصی آمده بودم که از اهواز به من تلفن شد سریع خودمان را به منطقه برسانیم، من به شهید «حاج‌عبدالله شریفی» ـ در عملیات کربلای چهار جانشین من بود ـ زنگ زدم و ماجرا را گفتم، حاج‌عبدالله با تعجب گفت: «ما که تازه آمده‌ایم، من کمی‌کار دارم».
با لحنی متفاوت گفتم: «شاید کار جبهه واجب‎تر باشد!»؛ حاج‌عبدالله خداحافظی کرد و فردا صبح، من و او به ‎سمت جنوب حرکت کردیم، وقتی به اهواز رسیدیم یک روز معطل شدیم تا دیگر فرماندهان از راه برسند، بعد از اینکه همه آمدند فردای آن روز به مقر گردان در اروندکنار رفتیم، سرلشکر شهید «حاج‎حسین بصیر» که آن وقت‌ها فرمانده تیپ یک لشکر ویژه ۲۵ کربلا بود، به مقر آمد و گفت: «سریع آماده شوید قرار است، جایی برویم». وقتی سوار ماشین شدیم، حاجی گفت: «قرار است شما را به شناسایی ببریم».
وقتی به خرمشهر رسیدیم ما را به گمرک بردند، همه بزرگان اطلاعات لشکر در آنجا بودند، در توجیه اولیه، به ما گفتند در این عملیات قرار است، سه گروهان غواص خط را بشکنند بعد از آن نیروهای دیگر وارد عمل می‌شوند، گروهان حضرت فاطمه‌الزهرا (س) که فرماندهی‌اش را من به‌عهده داشتم، قرار شد از معبر سمت چپ وارد عمل شود، گروهان حضرت ابوالفضل (س) معبر سمت راست و گروهان حضرت قاسم (س) معبر وسط.
* شناسایی منطقه
فرمانده گروهان غواص حضرت فاطمه‌الزهرا (س) گردان عاشورا ادامه می‌دهد: بعد از توجیه از روی نقشه، ما را به منطقه ام‎الرصاص بردند، کاملاً از روی خاکریز خط دشمن را مورد بررسی قرار دادیم، تعداد سنگرها و حتی درخت‌های نخل ساحل جزیره را روی کاغذ آوردیم، وقتی بالای دکل رفتیم تا حدودی جزایر ام‎البابی غربی و شرقی هم پیدا بودند، این شناسایی کاملاً ما را با منطقه آشنا کرد، به مدت دو روز در آنجا ماندیم و هر روز کارمان شناسایی از منطقه بود، یک شب که خوابیده بودیم، پیکی از جانب شهید طوسی که آن وقت‌ها فرمانده واحد اطلاعات ‎عملیات لشکر بود، به سراغ‌مان آمد و گفت: «شما و جانشین‌تان سریع به مقر اطلاعات بیایید».
وقتی به مقر اطلاعات لشکر ویژه ۲۵ کربلا رسیدیم، دیدم فرماندهان و جانشین‌های‌شان در آنجا هستند، شهید طوسی آن شب دوباره منطقه را برای‎مان توجیه کرد و بعد گفت: «امشب باید هر سه فرمانده گروهان برای شناسایی به آن طرف اروند بروند، کار سختی نبود چون خودمان تا چند ماه قبل از نیروهای اطلاعات بودیم و شناسایی در خون و رگ ما جاری بود، آن‌طور که شهید طوسی می‌گفت تا قبل از ما کسی از بر و بچه‌های لشکر برای شناسایی نرفته بود، ما به سه گروه سه‌نفره تقسیم شدیم، هر کدام از ما فرماندهان به اتفاق جانشین‌های‌شان و یک نفر هم از بر و بچه‌های اطلاعات در این تیم‌های سه‌نفره قرار گرفتیم، اسم رمز را به ما گفتند و ما با تک‌تک بچه‌ها خداحافظی کردیم، هوا خیلی سرد بود، وقتی وارد آب شدیم چند مرتبه دعای «وجعلنا» را خواندیم، حدود ۱۰۰ متری را فین زدیم که شهید شریفی به من گفت: «محمود! حالم دارد به‌هم می‌خورد، این را گفت و بی‌حال شد».
شاید از شدت اضطراب بوده باشد، دوباره به عقب برگشتیم، کمی‌ کنار ساحل، استراحت کردیم، من به حاج‎عبدالله گفتم: «تو دیگر نیا می‌ترسم باز هم حالت بهم بخورد».
حاج‌عبدالله قبول نکرد و گفت: «من باید بیایم». هرچه اصرار کردیم قبول نکرد، دوباره به راه افتادیم، تقریباً ۱۵۰ متری از عرض اروند را رفته بودیم که دشمن منور زد، به زیر آب رفتیم تا منور خاموش شود، هر از گاه برای نفس‌گیری به سطح آب می‌آمدیم و دوباره به زیرآب می‌رفتیم، در بین راه ذکر یا فاطمه‌الزهرا (س) یک لحظه از زبان‌مان نمی‌افتاد، خلاصه این که با توکل به خدا و توسل به ائمه اطهار (ع) عرض ۳۰۰ متری را طی کردیم و به ساحل عراقی‌ها رسیدیم.
* باز هم متوسل با حضرت زهرا (س) شدیم
محمدزاده اظهار می‌کند: یک نگهبان بالای خاکریز قدم می‌زد، احتمالاً سر و صدای ما را شنید و برای این که مطمئن شود، یک نارنجک به سمت ما پرتاب کرد، شانس آوردیم نارنجک روی سر ما نیفتاد ولی از گل‌هایی که با انفجارش به هوا برخاست، بی‎نصیب نماندیم، ۲۰ دقیقه بدون حرکت در آنجا ماندیم، بعد با سینه‎خیز خودمان را به سمت چپ کشاندیم تا کاملاً از دید نگهبان خارج شویم، کاملاً منطقه را مورد بررسی قرار دادیم و از نحوه مین‎گذاری و نصب سیم‎خاردارها و هشت‎پرها کاملاً اطلاعات کسب کردیم، تمام سنگرهای تجمعی، دوشکا و سنگرهای نگهبانی را شناسایی کردیم، کل جزیره پوشیده از نخل و باتلاقی بود، در بعضی از نقطه‌های جزیره، نیزار بود، یک ساعتی کاملاً منطقه را شناسایی کردیم، بعد از این که کارمان تمام شد، دلهره دوباره به سراغ‎مان آمد چون وقتی می‌خواستیم از سیم‌خاردارهای دشمن فاصله بگیریم، درست در مقابل دید عراقی‌ها قرار می‌گرفتیم، باز متوسل به حضرت فاطمه زهرا (س) شدیم، ۱۰۰ متری از نقطه‎ای که به ساحل رسیده بودیم، فاصله داشتیم، یکی از فین‌هایم پاره شد و به همین دلیل خوب نمی‌توانستم شنا کنم، آب شروع به جزر کرده بود، وقتی به ساحل خودمان رسیدیم، ۵۰۰ متری از مقرمان فاصله داشتیم، چند مرتبه نگهبان را صدا کردیم کسی جواب‌مان را نداد، می‌ترسیدیم اشتباهی ما را به گلوله ببندند، با احتیاط خودمان را بالا کشیدیم، شهر خرم‌شهر روبروی‌مان نمایان شد و از این که سالم به مقصد رسیدیم، دو رکعت نماز شکر به‌جا آوردیم.
* سر از لشکر ۶ نجف اشرف درآوردیم
وی بیان می‌کند: شدت آب ما را تا مقابل لشکر شش نجف اشرف برده بود، به‌دلیل اینکه نگهبان‌ها ما را نبینند، به داخل شهر رفتیم، وقتی به مقرمان رسیدیم بچه‌ها از خوشحالی صلوات فرستادند، شهید طوسی با حالت نگرانی آمد و گفت: «آمدید؟!» بچه‌ها می‌گفتند با دوربین مادون قرمز شما را زیر نظر داشتیم تا این که مه غلیظی منطقه را پوشاند و شما از دیدمان محو شدید، هر سه تای‌مان خدا را شکر کردیم که به سلامت برگشتیم و اطلاعات خوبی را برای تصمیم‌گیری به همراه آوردیم، کاملاً منطقه را برای آنها تشریح کردیم، شهید «محمد رمضانی»، وقتی دید ما داریم می‌لرزیم، رفت چای دم کرد و با یک کاسه لوبیای داغ آمد، ما لباس غواصی را درآوردیم و لباس خودمان را پوشیدیم و بعد از این که کمی‌گرم افتادیم، به مقرمان رفتیم.
* معبر اصلی کربلای ۴ به ما سپرده شد
فرمانده گروهان غواص حضرت فاطمه‌الزهرا (س) گردان عاشورا می‌افزاید: در ورودی سنگر رزمنده‌ای خوابیده بود، پیش خودم گفتم: «این کیه که در این سرما بیرون خوابیده؟» وقتی که دقت کردم دیدم شهید بصیر است، وقتی داخل سنگر رفتم، دیدم جا برای خوابیدن نیست، برای همین بود که حاج حسین دم در خوابیده بود، به شهید «حاج‎عبدالله شریفی»، گفتم: «امشب را چگونه دیدی؟» کمی مکث کرد و گفت: «من تاکنون خیلی به شناسایی رفتم و این شب‌ها برایم کاملاً تکراری است ولی فرق امشب با شب‌های دیگر این بود که من در طول مسیر خدا را می‌دیدم و این حسی است که هیچ وقت امشب را فراموش نکنم».
نماز صبح را خواندیم و بعد به خواب عمیقی فرو رفتیم، از خستگی تا ساعت ۱۰ صبح خوابیدیم، البته ما را بیدار کردند، می‌بایست برای جلسه‌ای به مقر فرماندهی لشکر برویم، وقتی به سنگر فرماندهی رسیدیم، دیدیم همه فرماندهان گروهان‌ها و آقای اباذری هم در آنجا هستند، سردار مرتضی قربانی «فرمانده لشکر»، سردار حاج کمیل کهنسال «جانشین لشکر»، بهنام سرخ‌پر «فرمانده عملیات»، شهید طوسی و شهید بصیر هم بودند، به سرتیم‌ها که فرماندهان گروهان‌ها بودند، گفتند گزارشی از شناسایی را برای جمع ارائه دهند، تنها تیمی که توانسته بود شناسایی‌اش را به‌طور کامل تمام کند، تیم ما بود، ما حتی به پشت خاکریز عراقی‌ها تا عمق ۱۰۰ متری نفوذ کرده بودیم و اطلاعاتی از وضعیت سنگرها، کمین‌ها و کانال‌های منتهی به خط اول عراقی‌ها را ارائه دادیم، بعد از گزارش وقتی فرماندهان دیدند ما حتی به پشت خاکریز عراقی‌ها هم نفوذ کردیم، نظرشان نسبت به گروهان حضرت فاطمه‎الزهرا (س) عوض شد و معبر ما را از چپ به معبر وسط تغییر دادند، سردار شهید «حجت‎الله نعیمی» ‌و آقای «رمضان خواجیان» اعتراض کردند ولی آقامرتضی گفت: «معبر وسط» مهم‎ترین معبر ما هست، این شناسایی محکمی هم بود برای شما، حالا که محمدزاده توانست به پشت خاکریز عراقی‌ها نفوذ کند، این مسئولیت مهم را به او می‌سپاریم».
شهید حجت قبول کرد و وقتی بچه‌ها شنیدند مهم‌ترین معبر را به گروهان ما سپردند، از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدند.
* نهر عرائض؛ معبر اصلی
محمدزاده اظهار می‌کند: نیروها کم‌کم از مرخصی آمدند، کسی خبر نداشت ما در نبود آنها برای شناسایی به منطقه عملیاتی مورد نظر پیش رفته‌ایم، تا روز عملیات هر آموزشی که می‌خواستیم بدهیم، سعی می‌کردیم طبق شرایط سرزمینی منطقه عملیاتی باشد، معبر وسط ـ اصلی ـ که به ما سپرده شده بود در مقابل «نهر عرائض» قرار داشت، آن‌طور که به ما گفته بودند، بعد از شکستن خط توسط غواص‌ها، قایق‌ها می‌بایست از این نهر وارد اروند می‌شدند و نیروهای پیاده را به ساحل عراق می‌آوردند، لحظه‌شماری برای عملیات حال‌وهوای گردان را به‌طور کامل عوض کرده بود، بچه‌ها هر فرصتی را که به‌دست می‌آوردند به دعا و نماز مشغول می‌شدند.

* حال و هوای عجیب غواصان
وی می‌گوید: غروب سی‌ام آذر سال ۱۳۶۵، به گردان ما دستور دادند برای مستقر شدن در منطقه عملیاتی آماده شویم، نیروها را بعد از خواندن نماز مغرب و عشا سوار بر تریلی‌هایی که باربند کوتاه داشتند و روی آنها را با چادر پوشاندیم، وقتی کنار پل خرم‌شهر رسیدیم به ترافیک سنگینی برخوردیم، هوا داشت کم‌کم روز می‌شد که از ترافیک خلاص می‌شدیم، حدوداً شش ساعت طول کشید تا به منطقه عملیاتی برسیم، طی این شش ساعت بچه‌ها دو زانو داخل تریلی نشسته بودند؛ واقعاً به آنها سخت گذشت وقتی بچه‌ها پیاده شدند، خیلی‌ها پای‌شان ورم کرده بود، نماز صبح را کنار کارون خواندیم و برای این که عراقی‌ها متوجه نشوند، ترجیح دادیم تا غروب را در مدرسه‌ای مخروبه بمانیم.
شب، بعد از نماز مغرب و عشا فاصله حدوداً ۱۰ کیلومتری را به یک ستون تا منطقه‌ای عملیاتی طی کردیم و وقتی به نهر عرایض رسیدیم، بچه‌ها را داخل خانه‌های گلی‌ای که در آنجا بود، مستقر کردیم، بچه‌ها تا صبح از فرط خستگی تکان نخوردند، فردای صبح بعد از نماز، کار ما شروع شد ـ ۲ بهمن ۶۵ ـ هوا که روشن شد، بچه‌ها را جمع کردیم ابتدا از روی کالک و ماکت عملیاتی منطقه را توجیه کردیم و از روی دیدگاه‌ها خط دشمن را به آنها نشان دادیم، شب که شد نیروهای غواص را برای نشان دادن معبر به لب اروند بردیم.
آن شب پنج نفر از نیروهای پیش‌رو که متشکل از دو تخریب‌چی، یک نیروی اطلاعاتی و دو غواص بودند را برای شناسایی به جلو فرستادیم، یک‌سوم اروند را رفتند و برگشتند، هنگام برگشت، عراقی‌ها آتش سنگینی روی منطقه ریختند و ما از این آتش تهیه تعجب کردیم، چون سابقه نداشت به این حجم در این منطقه آتش تهیه بریزند، خوشبختانه تلفاتی ندادیم، آن شب را بچه‌ها به دعا و نیایش سپری کردند، حال و هوای عجیبی حاکم شده بود، هر کس خلوتی را برای دعا و استغاثه انتخاب کرده بود.
* وصیت‌نامه دسته‌جمعی
فرمانده گروهان غواص حضرت فاطمه‌زهرا (س) ادامه می‎دهد: روز دوم دی‌ماه با شناسایی و توجیه مجدد منطقه گذشت، بعد از ظهر هواپیماهای عراقی منطقه را سخت بمباران کردند، باز هم خسارت و تلفاتی به ما وارد نشد ولی بوی این که عملیات لو رفته است به مشام می‌رسید.
غروب که شد، نیروهای گروهان را در اتاقی جمع کردم، اکثراً بر و بچه‌های «سورک» بودند ـ همشهری‌های خودم ـ به شهید حاج‌عبدالله شریفی گفتم یک وصیت‌نامه دسته‌جمعی بنویسیم که هم وصیت ما به مردم بخش‎مان باشد و هم یک پیمان‎نامه محسوب شود، سورکی‌های حاضر در گردان حدوداً ۵۰ نفری می‌شدند ـ البته تعدادی هم از یگان‌های دیگر آمدند ـ وصیت‌نامه را نوشتیم و در جمع بچه‌ها خواندیم، همه بچه‌ها آن را امضا کردند.
من آخرین صحبت‌هایم را برای بچه‌ها گفتم: «برادران عزیز! موقع انتظار به‌سر آمد، همه تلاش و زحمت‌هایی را که کشیدیم، باید بهره‌اش را در شب عملیات ببریم، شب عملیات، شب امتحان است، هرچه در این شب ازخودگذشتگی، ایثار، جانبازی و فداکاری از خود نشان دهیم، تعهدمان را نسبت به خدا به‌درستی انجام داده‌ایم، شب عملیات میدان جانبازی است، میدان عشق و ایثار است، دل‌ها را به خدا متصل کنید و سرها را به خدا بسپارید، آنگاه هرچه برا‌ی‌مان رقم خورد، یک حماسه است، یک حماسه جاودان، اگر پیروز شدیم، شیرینی‌اش گوارای وجودتان، اگر به شهادت رسیدیم، به یقین همنشین سید الشهدا (ع) خواهیم بود»؛ هق‌هق گریه‌ها به‌گوش می‌رسید، اشک در پهنای صورت همه بچه‌ها، دیده می‌شد و چهره‌ها نورانی شده بودند، به چهره مصمم پدرم خیره شدم، لحظاتی هر دو برادرم را برانداز کردم، خیالم راحت بود که به آنچه گفته‌ام دارم عمل می‌کنم، بیشتر کسانی که در آن عملیات به شهادت رسیدند، چهره‌شان در آن لحظه تودل‌بروتر شده بود.
یکی از بچه‌ها پا شد نوحه خواند و بقیه سینه زدند، شور و حال عجیبی ایجاد شده بود، جلسه با دعا به جان امام و خواندن فاتحه برای شهدا به پایان رسید.

* هق‌هق آقامرتضی
محمدزاده خاطرنشان می‌کند: همه بچه‌ها وصیت‌نامه‌های‌شان را نوشتند و به تعاون تحویل دادند، قرار شده بود هر نفر از بچه‌ها، ۱۴ هزار صلوات بفرستد و همین باعث شده بود که کمتر صحبت کنند و بیش‌تر به ذکر گفتن مشغول باشند.
صبح روز چهارم دی‌ماه ۱۳۶۵ فرماندهان گروهان‌ها و گردان‌هایی را که قرار بود در عملیات شرکت کنند، در زیر پلی که کنار اروند بود، جمع کردند، هر کدام از فرماندهان از وضعیت خود و گروهان و گردانش گزارشی را ارائه داد، نوبت سردار مرتضی قربانی فرمانده وقت لشکر ویژه ۲۵ کربلا رسید، رفت پشت جایگاه و تا بسم‌الله را گفت صدای هق‌‌هق گریه‌اش بند شد، همه نیروهای داخل جلسه شروع کردند به گریه، دست خودمان نبود چند دقیقه‌ای همین‌طور گذشت تا این که آقامرتضی شروع به صحبت کرد: «فرزندان خمینی! انتظار به‌سر آمد، شب عملیات نزدیک شد، ای عاشقان اباعبدالله (ع)! شما سربازان امام زمان (عج) و یاوران خمینی هستید، چشم امام به این پیروزی بسته است، امشب با رزم‌تان امام را خوشحال کنید، آبروی انقلاب به این جنگ بسته شده است، باید حسینی‌وار به دشمن زبون هجوم برید و عاشورایی حماسه بیافرینید، از خدا کمک بخواهید، از امام زمان (عج) کمک بخواهید، از فاطمه‌‌زهرا (س) کمک بخواهید، اگر لطف آنها نباشد، از دست ما چیزی برنمی‌آید، این افتخار بزرگی است که خداوند ما را جزو لشکریان خود قرار داده و ما جزو خط‌شکنان این عملیات شده‌ایم».
* می‌دانستیم نیمی از ما به شهادت می‌‌رسند
وی بیان می‌کند: به غواص‌ها پمادی را دادیم که گرما ایجاد می‌کرد، به همه گفتیم از این پماد استفاده کنند، چون واقعاً آب، سرد و غیرقابل تحمل بود، می‌ترسیدیم بچه‌ها از سرما سنگ‌کوب کنند، ساعت سه بعد از ظهر ما را به سنگر فرماندهی لشکر بردند تا آخرین سفارشات و توجیهات انجام شود، در آن جلسه به ما گفته شد نیروها ساعت هشت شب از مقر به‌سمت نقطه رهایی حرکت کنند و در کانالی که در کنار اروند بود، برای دستور عملیات به‌صورت آماده‌باش، مستقر شوند، در آنجا به ما گفتند سر ساعت ۱۰:۳۰ دقیقه باید وارد آب شوید و تا ۱۰:۴۵ دقیقه باید خودتان را به ساحل دشمن برسانید و با آنها درگیر شوید، در ادامه گفتند بعد از این که شما با دشمن درگیر شدید قایق‌ها وارد عمل می‌شوند و اگر در کارتان موفق نشدید به یقین از دست دیگر نیروها هم کاری برنخواهد آمد، بعد از این که صحبت‌های فرماندهان لشکر تمام شد و آقامرتضی آخرین تذکرات خود را داد، من رو کردم به ایشان و گفتم: «آقامرتضی! این‌طور که پیدا است، عملیات لو رفته است، در صورتی که این احتمال واقعیت داشته باشد، ما چه‌کار می‌توانیم بکنیم؟».
آقامرتضی محکم و قاطعانه گفت: «در هر صورت ما به خط دشمن می‌زنیم، شما نیروهای غواص به مثل پلی هستید که بقیه نیروها باید از روی‌تان عبور کنند، اگر همه شما شهید هم شدید که این احتمال هم می‌رود، باید این عملیات انجام بشود، توکل به خدا کنید هر چه خدا خواست همان می‌شود».
بعد از جلسه هم‌دیگر را سخت به آغوش کشیدیم، همه می‌دانستیم حدوداً نیمی از این جمع بعد از عملیات به شهادت می‌‌رسند.

* خداحافظی با هادی
فرمانده گروهان غواص حضرت فاطمه‌زهرا (س) می‎افزاید: وقتی خبر عملیات را به بچه‌ها دادیم، شور و شعف در فضای گردان حاکم شد، به‎نظرم چهره آن دسته از افرادی که در جمع ما بودند و ما آنها را جزو شهدا می‌دانستیم، نورانی‌تر شده بود، پدر و یکی از برادرهایم ـ هادی ـ در گروهانی بود که من فرماندهی آن را به‌عهده داشتم، البته چند نفر دیگر هم بودند که با هم نسبت داشتند، چند نفر بودند که با هم برادر بودند، پسرعمو بودند، پسرخاله بودند، من تا جا داشت جمع‌های فامیلی که درست شده بود را از هم جدا کردم، حتی به برادرم هادی گفتم تو باید از گروهان فاطمه‌الزهرا (س) به گروهان دیگر بروی، بعد از خوابی که دیده بودم یقین داشتم او به شهادت می‌رسد.
‌هادی خیلی ناراحت شد، به او گفتم: «می‌دانم طی این مدت زحمت زیادی کشیدی ولی باید با گروهان دیگر تو عملیات شرکت کنی، با غواص‌ها نیایی بهتر است، احتمال دارد در وسط آب درگیر شویم، تو نمی‌توانی هم شنا کنی و هم تیراندازی».
‌هادی جثه کوچکی داشت و ۱۵ ساله بود، ابتدا خیلی ناراحت شد، یک‌جورایی بغض کرده بود ولی با توجیه شرایط رضایت او را جلب کردم، او را به گروهانی که محمد اتراچالی فرمانده‌اش بود، بردم، به محمد گفتم: «‌هادی با شما می‌آید، وقتی آن طرف آب آمدید، او را سریع پیش من بفرستید». یاد شهید مهدی عربیان به‌خیر، جانشین محمد بود، آن لحظه که داشتم‌ هادی را به آنها می‌سپردم، با روحیه خاصی خواسته مرا اجابت کرد که هیچ‌وقت از یادم نمی‌رود.
‌هادی با ما خداحافظی کرد و رفت، مدتی نگذشت که دیدم دوباره برگشت، گفتم: «‌هادی! باز که اینجایی؟!» گفت: «بچه‌ها هنوز آماده نشدند تا آماده شوند، می‌خواهم پیش شما باشم».
می‌دانستم دلش نمی‌خواهد برود ولی چاره‎ای نبود، به او گفتم: «حالا چرا بیکار ایستاده‌ای؟ بیا خشاب‌های مرا پر کن». انگار منتظر این حرفم بود، سریع دست‌به‌کار شد، به او گفتم: «وقتی خشاب‌ها را پر کردی برو چند تا نارنجک هم بیاور».
وقت به‎سرعت می‌گذشت، او همه کارهایی که به او سپردم انجام داد، هنگام خداحافظی دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید، باور نمی‌کردم که این‌طوری شوم، ابتدا‌ هادی و پدرم همدیگر را به آغوش کشیدند، همه بچه‌ها نگاه‌شان به آنها دوخته شده بود، بغضم را پشت بغض دیگری پنهان کردم، دوست نداشتم نیروهایم مرا نگران و مضطرب ببینند، وقتی هادی به‌سمت من آمد، او را سخت در آغوشم فشردم، می‌دانستم این آخرین باری است که او را می‌بینم، ناخواسته اشک از چشمانم سرازیر شد و بعد از آن هق‌‌هق گریه‌هایم، دلتنگی ابدی‌ام را نمایان کرد، به‌ هادی گفتم: «می‌دانم شهید می‌شوی، یادت باشد شفاعت مرا بکنی». با لبخند پاسخم را داد، چند قدمی به عقب گام برداشت، دلش نمی‌آمد رو از ما برگرداند، انگار می‌دانست این آخرین دیدار زمینی ماست، پیش خودم گفتم: «خوشا به حالت برادر! امیدوارم آن دنیا با حضرت قاسم (ع) محشور شوی، دوباره همه بچه‌ها همدیگر را به آغوش کشیدند و از هم حلالیت خواستند».

* حاج‌عبدالله می‌گفت سبک شده‌ام
محمدزاده اظهار می‌کند: بگذارید آنچه که بین من و پدرم گذشت را نگویم، همه بچه‌ها را از زیر قرآن گذراندم، نیروهای پیاده، سوار بر قایق‌ها شده بودند، گروهان غواصی که من فرمانده‌اش بودم را به داخل نهر عرایض بردم و منتظر دستور عملیات ماندم، شهید حسین بابازاده را دیدم، گفتم: «هنوز نرفتید؟!» گفت: «نه هنوز، دستور حرکت داده نشده ولی بیا با هم خداحافظی کنیم.» گفتم: «حسین! ما که با هم خداحافظی کردیم. » در جواب گفت: «بیا یک‎بار دیگر هم خداحافظی کنیم».
به او گفتم: «حسین! شفاعت یادت نرود»؛ لبخندی زد و گفت: «حتماً شفاعت تو را می‌کنم»، همه بچه‌ها مشغول ذکر گفتن بودند، شهید حاج‌عبدالله شریفی ـ جانشین من ـ کنارم نشسته بود، به او گفتم: «حاج‌عبدالله در چه حالی؟» لبخندی زد و گفت: «شاید باورت نشود، روحم دارد پرواز می‌کند، اصلاً انگار سبک شده‎ام»، گفتم: «یعنی می‌خواهی شهید شوی؟» که در جوابم گفت: «ان‌شاءالله، اگر خدا بخواهد همین‎طور می‌شود».
پنج نفر به‌عنوان پیشرو ـ دو غواص از گروهان، دو تخریب‌چی و یک نیروی اطلاعاتی ـ انتخاب شده بودند را تا لب اروند همراهی کردم، محمدرضا مجیدی و قاسم مجرلو را بغل کردم، می‌دانستم جزو نخستین شهدای گروهان هستند، از هر دوی‌شان حلالیت خواستم، مجیدی را که از دوستان و هم‌محلی‌های من بود، گفت: «یقین بدان شفاعت تو را می‌کنم؛ اگر شفاعت تو را نکنم، پس شفاعت چه کسی را بکنم؟».
* باران گلوله بر سر غواصان
وی تصریح می‌کند: بعد از ۲۰ دقیقه که آنها رفتند، ما هم آماده حرکت شدیم، همین که وارد آب اروند شدیم، تیربارهای دشمن شروع کردند به تیراندازی، به‌صورت ضربدری و با ارتفاع کمتر از ۱۰ سانتی‌متر از روی آب شلیک می‌کردند، حدس‌مان درست از آب در آمده بود، دشمن حتی از ساعت عملیات هم باخبر بود، بگویم نترسیدم دروغ گفته‎ام ولی اینکه باید به هر قیمتی که شده خط را بشکنیم هم جزو باورهای ذهنی‎ام شده بود که می‌بایست به وقوع بپیوندد، آن‌قدر حجم آتش دشمن زیاد بود که بهترین تشبیه بارش باران است که می‌توانی از آن بکنی، از آنجا که خودم سر ستون بودم، امیر بابایی که رزمنده شجاع و نترس بود را وسط ستون قرار دادم ـ امیر فرمانده دسته دهم بود ـ در انتهای ستون قاسم تازیکه را گذاشتم که شهید شد، قاسم قبل از اینکه حرکت کنیم ۴۰ درجه تب داشت، هرچه به او گفتم: «تو مریضی، نیا»، قبول نکرد، جلوتر از من حاج‌صفری که از بر و بچه‌های اطلاعات بود، حرکت می‌کرد، فین ـ کفش غواص‌ها ـ زدن‌هایم با ذکر یا حضرت فاطمه (س) انجام می‌گرفت، پیش خودم می‌گفتم: «یا فاطمه (س)! آبروی ما را نبر»، چندین مرتبه آیه «وجعلنا من بین ایدیهم …» را خواندم، حدوداً چند متری از ساحل فاصله نگرفته بودیم که امیدم را از دست دادم و شکستن خط برایم ناممکن شده بود، به شهید دلدار که بیسیم‌چی‌ام بود، گفتم: «وضعیت ما را به پشت گزارش کن».
شهید دلدار به من گفت: «بیسیم کاملاً قفل شده، هیچ‌گونه تماسی مقدور نیست».
* صدای ناآشنای تق‌تق
فرمانده گروهان غواص حضرت فاطمه‌زهرا (س) اضافه می‌کند: همه نیروها با یک ریسمان با هم در ارتباط بودیم، من از تعداد تلفات نیروها اصلاً خبر نداشتم، ۱۵۰ متری که عرض اروند را طی کردیم، حجم آتش دشمن چندبرابر شده بود، حاج‌صفری رو کرد به من و گفت: «محمدزاده تیر خوردم»، گفتم: «کجایت تیر خورد؟!» به‌سختی گفت: «سینه‌ام»، به او گفتم: «سریع برگرد به عقب، من هدایت بچه‌ها را به‌عهده می‌گیرم». او از ستون جدا شد و به عقب برگشت ولی در بین راه به شهادت رسید، صدای تق‌تق به گوشم می‌رسید، پیش خودم گفتم: «بچه‌ها که کلاه‌خود ندارند، این صدای چیه؟!» وقتی پشت سرم را نگاه کردم، دیدم بچه‌ها اسلحه‌های‌شان را روبه‌روی صورت‌شان قرار دادند و این تق‌تق صدای اصابت گلوله‌هایی است که به این اسلحه‌ها می‌خورد.
خیلی خسته شده بودم، به حاج‌عبدالله گفتم: «حاجی! خیلی خسته شدم، می‌خواهم ریسمان را ول کنم»، گفت: «بکن! من ریسمان را می‌کشم»، وقتی ریسمان را ول کردم، کمی‌احساس راحتی کردم ولی هنوز چند فین نزده بودم که تیری به گردنم خورد، سرم سنگین شد و بدنم کاملاً بی‌حس، ناخواسته به زیر آب رفتم، در همان لحظات کوتاه به آخرت فکر کردم، منتظر بودم پرده‌ای کنار رود و من آن دنیا را ببینم، احساس خفگی کردم، فهمیدم که زنده‌ام، سعی کردم دست و پا بزنم تا به سطح آب بیایم ولی دیدم اسلحه و مهمات اجازه این کار را به من نمی‌دهند، آنها را از خودم جدا کردم تا سبک‌تر شوم، چندبار فین زدم تا بالای آب بیایم، وقتی به بالای آب آمدم، حاج‌عبدالله گفت: «چی شد محمود؟!» گفتم: «تیر خوردم ولی به کسی نگو، هنوز پای‌مان به زمین نخورده».
شریفی مرا کمک کرد تا به نقطه‌ای رسیدیم که کف پای‌مان به زمین خورد، بچه‌ها درگیر شدند، هر کس سعی می‌کرد خودش را به ساحل برساند، چند نفر که زودتر به ساحل رسیدند، مرا صدا زدند و گفتند: «معبر باز نشده»، گفتم: «هر کس از جایی که می‌تواند به ساحل برسد، برود»؛ چند ثانیه بعد شریفی و دلدار در کنار من به شهادت رسیدند.
* آه و ناله‌های پدر
محمدزاده ادامه می‌دهد: فراموش کردم که تیری به گردنم خورده است، وقتی به سیم‌خاردار و موانع رسیدیم، به یکی از بچه‌ها گفتم مرا کمک کند تا به بالای هشت‌پر بروم، هنوز ۵۰ متر مانده بود به سنگرهای عراقی، همه غواص‌ها وسط سیم‌خاردارها گیر کرده بودند و به زحمت به جلو می‌رفتند، همین‌طور که در حال پیشروی بودیم، مجروحی را دیدم که آه و ناله می‌کرد، به بغل‌دستی‌ام گفتم: «باید ببینیم کیه!»، رفتم جلو، دیدم پدرم است، گفتم: «آقاجان مجروح شدی؟»، قبل از اینکه جواب مرا بدهد، گفت: «تو مجروح شدی؟»، گفتم: «نه، من مجروح نشدم»، گفت: «تیر خورده به چشمم»، به دو نفر از بچه‌ها گفتم: «او را به بالای خاکریز بیاورند».
از هر طرف به سمت ما شلیک می‌شد، وقتی به بالای خاکریز عراقی‌ها رفتیم، درگیری بدتر شد، به مجروحانی که نمی‌توانستند راه بروند، گفتم: «در حالت نشسته و درازکش هم شده به سمت دشمن شلیک کنند، چون از ۶۰ نفر فقط هشت نفرمان سالم بودیم، ۲۰ نفر شهید و ۳۲ نفر مجروح شده بودند، فقط توانسته بودیم ۱۰۰ متر از ساحل را به تصرف خودمان درآوریم، از هر دو جناح چپ و راست به ما دست دست نداده بودند و همین باعث شده بود از سه طرف به ما شلیک کنند، عراقی‌ها فشار آوردند تا جاپایی که در ساحل باز کرده بودیم را از ما بگیرند، ولی بچه‌ها با چنگ و دندان مقاومت می‌کردند، یک آرپی‌جی از جناح راست ما را هدف قرار داده بود، چند تا از بچه‌های مجروح ما شهید شدند، به خانقاه جهانگرد گفتم: «این لعنتی را خاموش کن، اگر چند تا شلیک دیگر بکند، همه ما تلف می‌شویم».
خانقاه همین کار را کرد ولی هنگام برگشت چند تا ترکش نارنجک به او اصابت کرد و مجروح شد ولی هنگام برگشت به عقب به شهادت رسید.
* هادی هم شهید شد
وی می‌گوید: عراقی‌ها هر قایقی را که به ساحل نزدیک می‌شد، مورد اصابت قرار می‌دادند، خیلی از قایق‌ها درون آب مورد هدف آرپی‌جی قرار گرفتند، هنوز عراقی‌ها در ساحل بودند، وقتی چند قایق موفق شدند تا نیروها را در ساحل پیاده کنند، عراقی‌ها پا به فرار گذاشتند و پیشروی با آمدن نیروها انجام گرفت، باورم نمی‌شد توانسته باشیم خط اول عراقی‌ها را به تصرف در آورده باشیم.
هر قایقی که نیرو پیاده می‌کرد را پر از مجروحان می‌کردیم و به عقب می‌فرستادیم چند تا از این قایق‌ها هم مورد اصابت دشمن قرار گرفتند، مجروحانی که کنار ما بودند هم به‎دلیل حجم زیاد آتش و یا خونریزی زیاد به شهادت می‌رسیدند، یکی از بچه‌ها آمد و گفت: «برادرت هادی مجروح شد و در آن نقطه است». من بلند شدم و به سمت او رفتم، بین راه یک رزمنده دیگر به من گفت: «کجا می‌روی؟» گفتم: «‌هادی مجروح شد، می‌خواهم بروم پیش او.» گفت: «نرو … شهید شده» شهید حجت نعیمی‌را دیدم، ـ حجت سال ۶۷ در جزیره مجنون به شهادت رسید ـ گفتم: «حجت! چه خبر؟!» گفت: «وضع اصلاً خوب نیست، تا می‌توانی مجروح‌ها را به عقب انتقال بده»؛ هنوز هوا روشن نشده بود و من به شهید تازیکه و امیر بابایی گفتم تا می‌توانید مجروح‌ها را با قایق به پشت بفرستید، حال من هم زیاد مساعد نبود، خونریزی هنوز ادامه داشت، هر چی که می‌گذشت سرد و سردتر می‌شد، به‌طوری که نمی‌توانستم جلوی لرزش فک‌هایم را بگیرم، پدرم بیهوش بود، هر لحظه احساس می‌کردم به شهادت می‌رسد، یک گونی پر از خاک را روی پای او گذاشتم ولی او از سرما به‌شدت می‌لرزید، دیگر به سختی می‌توانستم جلو را ببینم، چشم‌هایم تار شده بودند، بچه‌ها وقتی حالم را این‌گونه دیدند، من و پدرم را سوار قایق حمل مجروح کردند و به عقب فرستادند.
سکاندار یک‌متری‌اش را نمی‌توانست ببیند، دود کل منطقه را گرفته بود، دیدم به سمت ما شلیک می‌شود، سکاندار اشتباهی به سمت عراقی‌ها رفته بود، به او گفتم: «تا می‌توانی به سمت راست حرکت کن»؛ وقتی به دهانه رود عرائض رسیدیم، با یک قایق به‌شدت برخورد کردیم، نزدیک بود واژگون شویم که خدا رحم کرد، قایق را به زحمت روشن کردیم و به راه‌مان ادامه دادیم، وقتی به اسکله رسیدیم، سریع ما را سوار آمبولانس کردند و به بیمارستان شهید بقایی اهواز بردند.
در ادامه متن وصیت‌نامه ۵۰ غواص عملیات «کربلای ۴» در ذیل از خاطرتان می‌گذرد:
بسم‌الله الرحمن الرحیم
خداوند از مؤمنان جان‌ها و اموال‌شان را خریداری می‌کند که در مقابل به آنان بهشت عنایت کند، آنها که در راه خدا پیکار می‌کنند، می‌کشند و کشته می‌شوند، وعده‌ای مسلم بر عهده خدا که هم در تورات آمده و هم در انجیل و هم در قرآن.
چه کسی از خداوند به عهدش وفادارتر است بنابراین نسبت به این معامله‌ای که کردید، به خویشتن بشارت دهید و این همان فوز عظیم است. «سوره توبه قرآن کریم»
شکر به درگاه ایزد منان که به ما نعمت هستی بخشید و با نزول قرآن کریم ما را هدایت کرد و توفیق شرکت جهاد در را خودش یعنی در این دفاع مقدس را به ما عنایت فرمود و سلام و درود بی‌پایان بر حضرت محمد ابن عبدالله (ص) و ائمه اطهار به ویژه حضرت حسین ابن علی (ع) که راه و رسم زندگی به ما آموختند.
سلام بر امام امت این پرچمدار توحید و ابراهیم زمان و سلام و درود بر شهدا، معلولان، مجروحان، مفقودالاثرها و اسرای انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی و خانواده‌های معظم آنها این چشم و چراغ‌های انقلاب.
سلام بر امت قهرمان این مرز و بوم بالاخص امت شهیدپرور روستای سورک که پیوسته با بدرقه عزیزان خویش گرمی خاصی در زمستان به آن بخشیدند و بدین ترتیب شعله منافق‌سوز و کفر برانداز شعار جنگ جنگ تا پیروزی افزونتر ساختند و با ارسال کمک‌های مالی خویش به جبهه، توطئه اقتصادی محتکران را خنثی کرده و به‌ حق نشان دادند که فرزند محرم و رمضانند.
اینجانبان خدمتگزاران کوچک اسلام و شاگردان مکتب ولایت که با راهیان کربلا متشکل در هیئت عاشورا عازم جبهه حق علیه باطل شدیم، زیرا شرکت در این دفاع مقدس و جهاد فی‌سبیل‌الله را همانند نماز بلکه در شرایط فعلی بنا به فرموده امام امت که همان حکم اسلام است بر خود واجب دانسته و بی‌توجهی به آن را باعث ذلت و خواری در دنیا و عذاب دردناک در آخرت برای خود شمرده.
از خداوند بزرگ می‌خواهیم این اعمال ناچیز ما را به رحمت خویش قبول بفرماید و از خطایا و لغزش‌های بزرگ و کوچک ما همان‎طور که در قرآن وعده داده است، درگذرد و آنچه موجب رضایت و خوشنودی اوست، برای ما فراهم کند و ما هم با خدای خویش پیمان بسته‌ایم و با امام امت تجدید عهد کردیم تا کوتاه کردن دست متجاوز و انهدام حزب بعث کافر صدام به پیش خانواده‌های خویش بر نگردیم، مگر در صورت شهید یا زخمی شدن، زیرا دشمن همانند حیوان درنده زخم‌خورده‌ای است که پس از مأیوس شدن از شکار طعمه و در حال فرار در سر راه خود به هر چیز چنگ می‌اندازد.
از آنجایی که مرد میدان و رزم و مبارزه نبود تا جوانمردانه بمب‌های خویش بر سر مردم بی‌گناه و اطفال معصوم و مادران داغ دیده شهر و روستا ریخته و یا آنها را از راهی دور مورد اصابت موشک‌ها و توپ‌ها قرار می‌دهد و این چه دلی است که ضجه کودکان و مادران و سالخوردگان را ببیند و شکم آبستن دریده شده مادرانی را در زیر آوار مشاهده کند اما به درد نیاید مگر اینکه این دل از سنگ باشد.
کجاست غیرت و جوانمردی و فتوت و نوع‌دوستی که یک خانواده ۱۰ نفری دزفولی تکه‌تکه شوند و انسان فقط به زن و فرزند و دارایی خود بچسبد و آن‌وقت هم دم از مسلم و مؤمن بودن بزند.
پدران و مادران، برادران و خواهران دفعه قبل که به مرخصی آمده بودیم، نه برای استراحت و یا رفع خستگی بود که برای اتمام حجت بود تا یکبار دیگر گفته شود که کاروان حسینی در سینه و شور حسین در سر دارد و بسم‌‌الله پای رادیو، تلویزیون نشستن، شور داشتن و چند نگاه بی‌توجه به روزنامه و مجله انداختن معرفت به حسین ابن علی (ع) و راه و هدف او در رکاب حسین پیدا نمی‌شود.
حال که چند ساعتی به آغاز عملیات نمانده و فرزندان شما می‌روند تا خط شکن جبهه اسلام باشند، در آخرین ساعات حیات فانی خویش و حیات ابدی در جوار قرب الهی، انشاءالله تذکراتی را به‌عنوان وصیت به خدمت‌تان اعلام می‌داریم:
۱- همگی را به جهاد مقدس در راه خدا دعوت می‌کنیم همانطوری که مولای‌مان علی (ع) در آخرین ساعات عمرش طبق وصیتی فرمودند، خدا را در مورد جهاد با اموال جان‌ها و زبان‌های‌تان (مبادا در اولین راه سستی به خرج دهید) و بر شما باد که پیوندها را محکم کنید و از بذل و بخشش یکدیگر (مخصوصاً در راه جهاد هیچ فروگذار نکنید) و حال که امام عزیز پرچم‌دار این نهضت است چه نعمتی بالاتر از در رکاب بودن این نائب امام زمان (عج) برای اسلام شمشیر زدن و امروز ما هر نعمتی کسب کردیم، به برکت رهبریت قاطع و خردمندانه این بزرگ مرجع عالم اسلام بوده است.
۲_ از آنجایی که انقلاب ما یک انقلاب مکتبی نشأت‌گرفته از اسلام بوده، اگر بخواهیم این انقلاب را حفظ کنیم، باید با توکل به خدا و توسل به قرآن و درس گرفتن از زندگی انبیا و ائمه شعور و آگاهی‌های دینی و سیاسی خویش را بالا برده و با استفاده از مسجد همانند صدر اسلام آن را پایگاهی برای زدودن شیطان‌های درونی و بیرونی قرار دهیم.
۳_ از آنجایی‌ که انقلاب مکتبی ما روحانیت مبارز و پیرو خط امام را پرچم‌دار این نهضت دانسته و آنها را سربازان واقعی امام زمان (عج) قلمداد می‌کند و شیاطین گمان نکنند که حرکت روحانی‌نمایانی مانند مهدی هاشمی بتواند اعتماد ما را نسبت به این قشر محترم و معظم سلب کند و هر کسی باید بداند در هر مقامی باشد اگر قصد خیانت به نظام جمهوری اسلامی و امام عزیز را داشته باشد، خون شهدا گریبانش را خواهد گرفت و او را رسوا خواهد کرد.
حال که شرق و غرب با استفاده از منافقین و عوامل داخلی خویش سعی در تزلزل در ارکان این نظام به‌حق دارد، ما باید بیشتر خود را به ولایت فقیه نزدیک کرده و دولت نیز تا وقتی که در خط ولایت است از هر جهت آن‌ را پشتیبانی کرده و از کمبودهای موفق و مشکلات که هر انقلابی به همراه دارد نهراسد.
۴- به جوانان عزیز به ویژه دانش‌آموزان سفارش می‌کنیم که مواظبت از سلامتی جسمانی و توجه به درس خویش و از نظر اخلاقی و معنوی خود را بسازند و ایمان خود را قوی‌تر کنند و نه تنها از نظر باطن، بلکه به ظاهر هم توجه کنند و خود را ملبس به لباس و عوام‌فریبی و فتنه انگیزی نکنند که استکبار امروزه از این راه وارد می‌شود.
۵- به خواهران سفارش می‌کنیم که سخت مواظب حجاب خود باشند، هم حجاب ظاهر و هم حجاب باطن و بدانند که اگر قشر خواهران حرکت‌شان در جامعه خداپسندانه باشد، افراد بوالهوس جرأت عرض اندام و مفسده‌جویی ندارند و باید در زندگی‌شان حضرت فاطمه (س) و حضرت زینب (س) را الگو قرار دهند که هم عفت و آبروی دنیوی و هم سعادت اخروی تأمین خواهد شد.
۶- از روحانیت معظم سورک تقاضامندیم که نسبت به جوانان عاشق اسلام و دلسوخته به انقلاب و امام عزیز گرمی بیشتری نشان دهند و از اهالی روستای سورک تقاضامندیم قدر روحانیت محل را بدانند و توجه داشته باشند که روحانیت دلسوزترین قشر نسبت به آنها است.
۷- به‌عنوان وصیت از امام عزیز تقاضا داریم که در پیشگاه خداوند برای ما شفاعت کند که ما اعتباری نداریم و از خانواده‌های‌مان، پدران، مادران، همسران و فرزندان‌مان می‌خواهیم که همانند اولاد امام حسین (ع) صبر و استقامت پیشه کنند و در راه دین و تحمل مشکلات نشان دهند و قلوب‌شان را متوجه خدا کنند و بدانند که اگر بخواهند در دنیا و آخرت سر افراز باشند، راه همان راه قرآن است و از این طریق عشق و محبت امام (ره) را در دل خویش بگذارند و توطئه‌ها و شایعات منافقان را خنثی کنند.
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار
آمین یا رب العالمین
بلاغ

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا