رويش نظمي جديد از خاكستر اوكراين
بصیر، «هنري كيسينجر» در كتاب «سالهاي كاخ سفيد»؛ اولين نسخه خاطراتش كه در آن به روزهاي پر تب و تاب و مذاكرات نفسگير دهه ۷۰ ميلادي براي برقراري مناسبات واشنگتن و پكن ميپردازد، مينويسد: «روابط ما با رقبا يا دشمنان احتماليمان بايد به گونهاي باشد كه گزينههاي ما در رابطه با تمامي آنها، همواره بهتر و جذابتر از گزينههاي آنها در رابطه با يكديگر باشد.» به بيان سادهتر يعني، واشنگتن بايد چيزي براي عرضه به روسيه يا اروپا داشته باشد كه بتواند مناسباتش با اين دو را هميشه بهتر از روابط روسيه با اروپا نگه دارد. تاكتيك اين استراتژيست زيرك، تا پايان عصر جنگ سرد، يكي از نافذترين ابزارهاي دستگاه ديپلماسي آمريكا بود و جمهوريخواه و دموكرات هم نميشناخت. ويژگيهاي محيط روابط بينالملل پس از فروپاشي شوروي، نشانگر آغاز افول اين تفكر در سياست خارجي آمريكا بود و مجموعه تحولات جهاني پس از ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱، سرعت اضمحلال اين نگرش را بيشتر كرد، تا جايي كه امروزه دوستان، رقبا يا دشمنان آمريكا، ندرتاً تحت تأثير اين راهكار (روزگاري مجذوبكننده) قرار ميگيرند و با انرژي گذشته در اين زمين بازي نميكنند. آيا چنته آمريكا از پيشنهادهاي اغواكننده جهاني خالي شده يا ديگران پيشنهادهاي بهتري براي يكديگر دارند؟ پاسخ اين است كه اين دو پديده، تدريجاًو همزمان در كنار هم رشد كردند و دو تحول بزرگ در عرصه روابط جهاني، نمود عيني افول نه فقط تئوري «پيشنهادبهتر» كيسينجر، بلكه افول برتري هژمونيك آمريكا در مقطع كنوني هستند: ۱ـ نحوه برخورد غرب با روسيه پس از فروپاشي شوروي. ۲ـ بحران اوكراين.
تقريباً هيچيك از قدرتهاي جهاني، حتي اروپا كه تلاش بسياري براي كنار زدن پرده آهنين كرد، گزينه مناسبي براي روسيه پس از فروپاشي شوروي نداشتند يا اگر داشتند، آمريكا اجازه ارائه جدي آنها را نداد. آنچه غرب در اين سالها در برابر روسيه نهاد، «تنها پيشنهاد» بود و مسلماً نه «بهترين پيشنهاد». آنها به سرعت شروع به نابودي هر آن چيزهايي كردند كه ممكن بود قدرت بازگشت به عصر جنگ سرد را مجدداً به روسها بدهد. «گورباچف» و «يلتسين» خود را به دام طلايي تئوري كيسينجر افكنده بودند، غافل از اين كه حتي طعمهاي اندك هم در اين دام نيست. رفتار غرب با روسيه چونان بازنده جنگ سرد بود. مسكو بايد دستها را بالا ميبرد و به روابط خود با غرب مانند موهبتي مينگريست كه بايد تحت هر شرايطي از آن مراقبت كند. غرب به سرعت از ياد برد كه روسيه سرزمين پوشكين، لرمانتف، چايكوفسكي، تولستوي و داستايوسكي است.
برخي ناظران براين باورند كه غرب در زمان گورباچف يا يلتسين به سادگي ميتوانست روسيه را به بخشي از غرب و روياي اروپاي بزرگ و متحد پيوند بزند و آن را از تبعات بحران سقوط شوروي برهاند، تقريباً آنگونه كه با آلمان و ژاپن پس از جنگ دوم جهاني كرد، اما غرب وحشتزده از ظرفيتهاي غولآسا، اما بلااثر مانده روسيه براي تجديد حيات، ترجيح داد كه به پيشروي نظامي، سياسي، اقتصادي و اجتماعي در حوزه نفوذ سنتي روسيه، حتي تا دروازههاي مسكو بپردازد، غافل از اين كه «ملتها با فقر زندگي ميكنند، اما با تحقير، هرگز.»
از ظهور يلتسين تا دوره اول رياست جمهوري پوتين و حتي بعد از آن تا اواخر دوره «مدودف» تقريباً تمامي پيشنهادهاي كرملين براي همگرايي شرق و غرب، از امنيت و اقتصاد گرفته تا ايجاد فضاي واحد اجتماعي، به درهاي بسته غرب خورد و بدتر از آن، غربيها نگذاشتند تا جراحات ناشي از شكست جنگ سرد، از ماوراي قفقاز گرفته تا قلب اوكراين، حتي براي لحظهاي التيام بيابد. واقعيت اين است كه روسيه، جايگاه محدودي از غرب در نظام نوين جهاني گرفته بود كه درخور اندازههايش نبود واين وضع نميتوانست براي مدتي طولاني ادامه يابد، چرا كه نگارنده عميقاً به اين سخن «فئودورلوكيانف» رئيس شوراي سياست خارجي و دفاعي روسيه باور دارد كه:
«نظام جهاني، ناظر بر وابستگي متقابل همگاني است.»
ظهور پوتيني كه ما امروزه ميشناسيم، در حقيقت، واكنش شديد روسيه به سياستهاي تحقيركننده غرب، به ويژه آمريكاييها بود. او سياستمدار هوشمندي است كه ميداند خود محصول چه شرايطي در كشورش است، محيط روابط بينالملل و ظرفيتهاي كشورش را براي تعامل در اين محيط ميشناسد، موقعيت و جايگاه دوستان، رقبا و دشمنان خود را درك ميكند و مهمتر از همه، «دقيقاً ميداند چه ميخواهد و چگونه بايد آن را به دست بياورد.»
پوتين ابداً خيال نداشت به دليل ضعف در رويارويي با رقباي قدرتمند به لاك دفاعي فرو برود و سياست خارجي را براي مدتي رها كند تا به اوضاع اقتصاد خود ساماني بدهد؛ آنگونه كه چينيها چند دهه پيش آن را آزموده بودند. به قول «سرگئي كاراگانف» مؤسس شوراي سياست خارجي و دفاعي روسيه،يك اصل قديمي در روابط ديپلماتيك وجود دارد كه ميگويد: «اگر نخواهي به سياست خارجي بپردازي، سياست خارجي به امور تو ميپردازد.»
نگاه نوين پوتين به غرب بر سه پايه اساسي استوار است كه اگر غرب بادقت بيشتري به آنها ميپرداخت، شايد با گرفتاريهاي امروز مواجه نميشد:
۱ـ پوتين مانند گورباچف و يلتسين، نميخواهد كه روسيه بخشي از غرب باشد.
۲ـ پوتين همواره عطش سيريناپذيري براي تغيير قواعدبازي با غرب داشته است.
۳ـ پوتين از هيچ فرصتي براي بالا بردن هزينه غرب در گسترش به شرق، نميگذرد.
در چنين شرايطي، بحران اوكراين فرصتي طلايي بود كه غربيها خود به پوتين هديه كردند و غافلگير شدن آنها در برابر استراتژي پوتين، كمترين مجازات اين غفلت بود.
او به خوبي فرصت را براي رساندن پيام روسيه به گوش غرب، پس از دو دهه ، مغتنم شمرد و از الحاق كريمه به خاك خود، به عنوان كارتي بزرگ در چانهزني ژئوپليتيك با غرب استفاده كرد. غربيها عادت نداشتند روسيه يا ساير كشورهاي شرقي اروپا را بر مواضع خود ايستاده ببينند، چرا كه ميپنداشتند مناسبات آنها با غرب، از هر منافع منطقهاي برايشان مهمتر است، اما ناگهان به عمق ماجرا پي بردند و به درستي حس كردند كه الحاق كريمه و كل صحنه بحران اوكراين، پديدآورنده تغييرات جديدي در جهان سياست خواهد بود كه اكيداً ضرورت تغيير نگاه غرب به شركا و رقباي شرقياش را به آنها گوشزد ميكند. اوباما چندي پيش در آكادمي «وست پوينت» به درستي گفت: درست است كه قدرت نظامي آمريكا، مهمترين ابزار مديريت جهان براي ما محسوب ميشود، اما چون شما بهترين «چكش» را در اختيار داريد، دليل ندارد تمامي مشكلات را به شكل «ميخ» ببينيد. بيترديد اگر روزي رونالد ريگان، بوش پدر يا حتي بيل كلينتون اين سياست را دنبال ميكردند، اكنون جهان چهره ديگري داشت، اما متأسفانه امروز جهان از چيزي كه اوباما فكر ميكند، خشنتر شده است. پوتين زماني براي اوكراين برنامهريزي ميكرد كه به خوبي از ضعف اتحاديه اروپا در اجراي طرحهاي جامع همگرايي، به ويژه در بخشهاي شرقي اروپا آگاه بود و ميدانست كه اروپا نميتواند به خاطر اوكراين، به راحتي از ميان آمريكا و روسيه، يكي را انتخاب كند.
پوتين، عملاًبه غرب نشانپ داد كه بايد منافع روسيه را در عرصه تعاملات جهاني لحاظ كند، چون كرملين همچنان در بسياري از مناطقي كه غرب در آنجا منافعي دارد، داراي نفوذ است و دستي باز براي ايجاد مانع در برابر هر استراتژي منطقهاي دارد. اين فقط يك بلوف سياسي نبود، چون آمريكاييها و اروپاييها به راحتي ميتوانستند بخشي از تبعات گرفتاري را كه پوتين برايشان درست كرده بود، لمس كنند. مثلاً در نخستين سالهاي پس از فروپاشي شوروي، هيچيك از كشورهاي عضو بلوك ورشو يا جمهوريهاي تازه استقلال يافته از شوروي، براي پيوستن به اتحادهاي نظامي با غرب مانند ناتو، تضمين امنيتي واقعي برابر با اعضاي غربي نميخواستند، اما حكماًً پس از واكنش پوتين به تحولات اوكراين و انضمام كريمه به خاك روسيه، ناتو براي ادامه همكاري با شركاي شرقي يا جذب اعضاي جديد، بايد به فكر تأمين هزينه طرحهاي اجرايي امنيتي براي آنها باشد كه با توجه به سنگين بودن چنين هزينههايي، از سرعت گسترش ناتو، نه فقط به شرق، بلكه به هر سمت ديگري نيز كاسته خواهد شد.
اينگونه مسائل ما را به يك واقعيت مهم رهنمون ميسازد؛ اين كه بحران اوكراين يا الحاق كريمه، به خودي خود، مركزيت ندارند، اما به واسطه رقابت روسيه و غرب، تبديل به نماد و تبلور دگرگوني در ساختار آينده روابط سياسي جهان شدهاند.
بحران اوكراين نيز ديري نميپايد و روزي برگي از تاريخ ميشود، اما رخدادي است كه نميتوان به سادگي از كنار آن گذشت، چون سنگ بناي دگرگونيهاي عميقي را در روابط بينالملل خواهد گذاشت. از هماكنون نيز ميتوان نشانههايي از آينده روابطي را كه بحران اوكراين قابليت رقم زدن آنها را دارد، مشاهده كرد. برخي واكنشهاي اروپا، به ويژه آلمان، در فرازهايي از تحولات اوكراين، نشان داد كه نزديكي اروپا و روسيه در آينده تا چه حد ميتواند براي آنها و آرمان يك اروپاي بزرگتر و متحدتر، سازنده باشد. دورنماي حل اختلافات روسيه و اروپا، آنقدرها تيره و تار نيست. يك سرنوشت مشترك اروپايي، اما با دو فرهنگ متفاوت، شرق و غرب اين قاره كهن را به يكديگر پيوند ميدهد. آنگاه كه روسيه و اروپا بتوانند آمريكا را (با نقش كنونياش) از معادله روابط دوجانبه كنار بگذارند و به يك اتحاد طبيعي فكر كنند، ميتوانند خود را يكي از اركان نظم آينده جهاني، البته با قدرتي بيشتر براي رقابت با چين و آمريكا ببينند.
چين و آمريكا، تمايل و ظرفيتهاي روسيه را براي ادغام كامل در اروپاي بزرگ والبته مستقلتر ندارند. مسلماًاروپا نيز در كنار روسيه به عنوان يك شريك جديد و قدرتمند، بهتر ميتواند براي بحرانهاي اتحاديه گسترده خود، با فرهنگهاي مختلف و نوعاً متضاد شرقي و غربي، راه برونرفت بيابد. آيا ميتوان اميدوار بود كه از خاكستر بر جاي مانده از بحران اوكراين، نظمي نوين براي جهان، يا دست كم، اتحادي مستحكمتر براي اروپاي بزرگتر و يكپارچهتر برويد؟
صدخبر