۸ نکته خواندنی درباره سبک زندگی امام رضا علیهالسلام
جلوی در مودب ایستاد. دست روی سینه اش گذاشت. “اللهم انی وقفت علی باب من ابواب بیوت نبیک….خدایا من ایستاده ام و اجازه می خواهم برای ورود. برای امام رضایی شدن. خدایا رخصت می دهی؟ خدایا به زندگی من ذره ای از عطر امامِ مهربانی می زنی؟ خانه جانم را معطر به زیستن امام رئوف می کنی… برای این زیارت راه طولانی آمده ام از توهمات طولانی ام از خودِ خوبم فاصله گرفته ام از آنچه که در زندگی خانواده ام دیده ام دور شده ام می خواهم زندگی ام به سبک و سیاق این خاندان رقم بخورد. این زیارت می شود شرب مدام به شرط آنکه حرم حضرت را به چهارگوشه زندگی مان گره بزنیم.
رفته بودم دیدن امام، محاسن شان را رنگ کرده بودند، مشکی شده بود و زیبا! گفتم: مبارک باشد. فرمود: همیشه تمیز و آراسته باش مخصوصا برای همسرت. تو دلت میخواهد وقتی می روی خانه همسرت را ناآراسته ببینی؟ گفت: نه یابن رسول ا…! علی بن موسی فرمود: او هم از تو چنین انتظاری دارد. این کار علاوه بر پاداش نزد خدا باعث پاکدامنی خانواده میشود.
به دیوار شهر طوس نزدیک شدیم. صدای شیونی بلند شد. رفتیم طرف صدا.جنازه ای افتاده بود روی زمین. چندنفرهم می زدندتوی سر و صورت شان.امام از اسب آمدندپایین. جنازه رابغل کردند.انگار نوزادکوچکشان باشد.دستشان را گذاشتند روی سینه ی میت. – بهشت مبارکت باشد.دیگرنترس. رفتم جلو:
«چه طور می شناسیدش آقا. این اولین باری ست که آمده ایدطوس»
نگاه کرد:«موسی جان!نمی دانی هر صبح و شب اعمالتان را نشان ما می دهند. همه تان را خوب می شناسیم . عمل خوبی ببینیم شکر می کنیم و برای گناهان تان طلب عفو می کنیم»
دوست بدار
از مدینه تا خراسان شتربان امام بود. مردی از روستاهای اصفهان. سنی مذهب. به خراسان که رسیدند امام کرایه شان را داد. رو کرد به امام: «پسرپیامبر!دست خطی بدهید برا ی تبرک با خودم ببرم اصفهان .»
امام برایش نوشتند:«دوست آل محمد باش، هر چند خطاکار باشی. دوستان و شیعیان ما را دوست بدار هر چند آنها هم خطا کار باشند.»
آن حضرت هر سه روز یك بار تمام قرآن را تلاوت میكردند و میفرمودند: «اگر خواسته باشم قرآن را در كمتر از سه روز تمام كنم میتوانم ولی هیچ آیه را نخواندم مگر این كه در معنی آن آیه فكر كنم، و درباره این كه آن آیه در چه موضوع و در چه وقت نازل شده، از این رو هر سه روز قرآن را تلاوت میكنم.»
ـ كجایی مرد خراسانی؟
صدایش از پشت در می آمد. دستش را از لای در آورد بیرون . یك كیسه ی پر از طلا .
ـ این ها را بگیر و برو ، نمی خواهم ببینمت .
گرفت و رفت . پرسیدند :”خطایی كرده بود؟”
گفت :”نه،اگر مرا می دید خجالت می كشید.”
می خواستند حمام بروند. خودشان بلند شدند وسایلشان را جمع کردند و راهی حمام شهر شدند. بدشان می آمد کسی برایشان حمام آماده کند. …پیرمرد سرش را انداخته بودپایین. خجالت می کشید و معذرت خواهی می کرد. امام با لبخند، دل داری اش می داد. رفته بودحمام. امام را نشناخته بود. کمک خواسته بود. امام هم پشتش را حسابی لیف کشیده بودند.
به سخنان امام گوش می دادم. هوا گرم بود و آفتاب ظهر، شدت گرما را بیش تر می کرد. تشنگی تمام وجودم را فرا گرفته بود. شرم و حیای حضور امام، مانع از آن شد که صحبتشان را قطع کنم و آب بخواهم. در همین موقع امام کلامش را قطع کرد و فرمودند: «کمی آب بیاورید!»
خادم امام ظرفی آب آورد و به دست ایشان داد. امام، برای این که من، بدون خجالت، آب بخورم، اوّل خودشان مقداری از آب را نوشیدند و بعد ظرف را به طرف من دراز کردند. من هم ظرف آب را گرفتم و نوشیدم.
نه! نمی شد. اصلاًنمی توانستم تحمل کنم. انگار آب هم نتوانسته بود درست و حسابی تشنگی ام را از بین ببرد. تازه، بعد از یک بار آب خوردن درست نبود که دوباره تقاضای آب کنم. این بار هم امام نگاهی به چهره ام کردند و حرفش را نیمه تمام گذاشت: «کمی آرد و شکر و آب بیاورید».
وقتی خادم برای امام رضا علیه السلام آرد و شکر و آب آورد، امام آرد را در آب ریخت و مقداری هم شکر روی آن پاشید. امام برایم شربت درست کرده بود. نمی دانم از شرم بود یا از خوشحالی که تشکّر را فراموش کردم. شاید در آن لحظه خودم را هم فراموش کرده بودم. با کلام امام رضا علیه السلام ناخودآگاه دستم را به طرف ظرف شربت درازکردم.
شربت گوارایی است. بنوش ابوهاشم!… بنوش که تشنگی ات را از بین می برد.
امام را زیاددیده بود. این طور امام را معرفی می کرد:
من ابوالحسن الرضا علیه السلام را هرگز ندیدم در سخن گفتن، با كسی درشتی كنند.
من ابوالحسن الرضا علیه السلام را هرگز ندیدم سخن كسی را پیش از فراغ از آن، قطع كند.
هرگز درخواست كسی را ،كه قادر به انجام دادن آن بود، رد نفرمودند.
هرگز پاهای خود را، جلو همنشین، دراز نمیكردند.
هرگز در برابر همنشین تكیه نمیكردند.
هرگز او را ندیدم،كه غلامان و بردگان خود را بد گویند.
هرگز او را ندیدم، كه آب دهان بیندازند.
هرگز او را ندیدم، كه قهقهه بزند، بلكه خندهاش تبسم بود.
هر كه بگوید در فضلیت، كسی را مانند او دیده، از او باور نكنید