محبوبم! مرا در صف رجبیون ثبت نام کردی؟

بصیر، همه نبودن ها سهم من شده، دستپاچگی پروانه های دفتر خاطراتم  را بهانه بیقراری نکن، وقتی تو باشی در حضورت کسی خورشید را قاتل شب نمی داند.

وقتی حضورت پر رنگ باشد سرشار از دعای ملائکه می شوم و آمدم جایی که سرشار از حضور است و مملو از دعای ملائکه، آمدم جایی که تو هستی و غصه نیست، عشق هست و آرزو نیست. و دلتنگ شدم، دلتنگ تر از همه ی دلتنگی ها و گوشه ای نشستم و حسرتهای بی تو بودن را شمردم و وجدانم را محاکمه کردم.

من کدام قلب را شکستم، کدام احساس را له کردم، کدام دلتنگی را خندیدم که چنین دلتنگم، آمدم جایی که مرا خواندی و همه جا رد پای تو بود. راستی رد پاها چقدر آشنا بود، یادم آمد وقتی به سخت ترین لحظات زندگی می رسیدم فقط جای رد پای تو بود، تو در سخت ترین لحظات زندگی رهایم نکردی و صدایت را می شنیدم که اینجا جای پای من است که تو را بر دوش می کشیدم، تو بدون چشم داشت محبت می کنی محبوب!

اما اینجا اگربه کسی محبت کنیم، محبت را می گذارند پای احتیاج ما، صداقت صفت ذاتی توست، اما این دیار صداقت را پای سادگی ما می گذارند. و سکوتت نجوای عشق دارد برای عاشقان اما اینجا سکوت را می گذارند پای نفهمی ما !

نگرانی تو برای ما چقدر دلنشین است اما اینجا نگرانی را می گذارند پای تنهایی ما، و وفادار تر از تو به ما کسی نیست ولی اینجا وفاداری را می گذارند پای بی کسی ما !

و آنقدر تکرار می کنند که به آن عادت می کنیم، عزیزترین محبوب! در این دیاری که ادم هبوط کرد ایستادن اجبار کوه بود و رفتن سرنوشت آب و افتادن تقدیرِ برگ و صبر،پاداش  آدمی و صبر می کنیم و صبر… .

در این دیار همه برای ما دست تکان می دهند اما کمتر کسی پیدا می شود که تکانمان دهد، دوست و دست بسیار است اما دستِ دوست اندک، و من فقط همه جای زندگی ام دستان پر مهر تو را می بینم.

در این دیار هبوط آدم، همه چیز عجیب است، دریا با آن عظمت وقتی غرقش می شویم ما را پس می زند اما تو ای محبوب من ! غرق شدن در عظمت بی کرانت دیدنی ست و وقتی غرق در حضورت می شویم اوج می گیریم و پس زده نمی شویم. اما آنقدر عادت این دنیای دنی بر سرِ ما، ماند که وقتی از پُشت « دستهایت را روی چشمان ما می گذاری از لای انگشتانت آنقدر محو تماشای دنیای دنی می شویم که فراموش می کنیم  منتظری تا نامت را صدا بزنیم . مرا خواندی تا بفهمم، که خورشید باشم که اگر خواستم برکسی نتابم، نتوانم»

محبوب من حال که مرا خواندی ! کمکم کن دیرتر برنجم، زودتر ببخشم، کمتر قضاوت کنم و بیشتر فرصت دهم. و همیشه یادم باشد خطوط دلم را کمتر اشغال بگذارم که شاید تو پشت خط باشی… .

مرا خواندی  و من زمین گیر گناهان خویشم، آمدم تا پای در بند را رها کنم و مرا خواندی تا دوباره بخواهم کِیل مرا پر کنی و رو از من بر نگردانی چرا که شنیدم گفتند«وقتی سکوت خدا را در برابر راز و نیازت دیدی نگو خدا با من قهر است،  او به تمام کائنات فرمان سکوت داده تا حرف دلت را بشنود.»

و حرف دلم این است، ای عزیز! محبوبی که با دستان من که نشانه توست برای یاکریم ها دانه می ریزم، کبوترهای استغاثه دستانم را به خلوت ترین ایوان آسمانت می رسانم، در لحظه های سبز حضور و فانوس دعا را آنسوی آسمان معنای زندگیم روشن می کنم و فاصله را می شکنم تا دلتنگی های باران خورده مرا بشنوی و عطر نگاهت را در نفس آسمان بیابم و لبخندت را ببینم که مرا در صف رجبیون ثبت نام کردی؟!

«الهی به هزاران آب شستنی تو آشناکردی دوستی و یک شستنی ماند، آنکه مرا از من بشوی تا از پس خود برخیزم و تو مانی.»

 

بلاغ

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا